حضرت هود (عليه السلام ) و قوم او در روايات


در كتاب ((احتجاج )) از على بن يقطين نقل شده است كه ابوجعفر دوانقى به يقطين ماءموريت داد تا در قصر ((العبادى )) چاهى حفر نمايد. عمر منصور دوانقى كفاف نداد و كار او را مهدى دنبال كرد. او حاضر بود تمام بيت المال خويش را صرف حفر اين چاه كند. يقطين با برادرش ‍ ابوموسى به حفارى چاه ادامه مى داد تا اينكه به حفره اى در انتهاى چاه رسيدند كه از آن بادى بسيار سرد بيرون مى آمد. ابوموسى دستور داد تا محل خروج باد را كمى وسيع تر كنند و براى آن درپوشى سازند، سپس دو نفر را با دلوى به داخل آن سوراخ فرستاد و به آنان دستور داد، هر زمان خبرى يافتند طناب را تكان دهند.


آن دو نفر سرازير شده و مدت زمانى مكث كردند؛ سپس طناب را تكان داده و بالا كشيده شدند، ابوموسى به آنان گفت : چه ديديد؟ گفتند: ما مردان و زنان و منازل و ظروف و اشياى قيمتى فراوانى را ديديم كه همه تبديل به سنگ شده بودند؛ حتى مردان و زنان همچنان لباس بر تن دارند و بعضى نشسته اند و گروهى به پهلو دراز كشيده اند.


 هنگامى كه آنان را لمس ‍ كرديم ، لباس هايشان مانند گرد و غبارى پراكنده شد. در آنجا خانه هايى ديديم كه همچنان استوار مانده اند. 

ابوموسى با شنيدن اين مطالب جريان را به مهدى نوشت و مهدى نيز با ارسال نامه اى قضيه را به امام موسى بن جعفر (عليهما السلام ) نوشت و از ايشان خواست كه به بغداد برود. هنگامى كه آن نامه به دست امام كاظم (عليه السلام ) رسيد، سخت گريست و در پاسخ فرمود: ((گروهى را كه شما مشاهده كرديد، باقيمانده قوم عاد هستند كه خداوند خانه هاى آنان را در ميان انبوهى از شن و ريگ فرو برد و آنان همان قوم احقاف هستند)).


[راوى گويد:] مهدى گفت : اى ابوالحسن ! احقاف چيست ؟ حضرت فرمود: رمل و ريگ (١٦٣).


هلاكت شداد بن عاد 


برخى مورخين در ذيل آيات ٦ تا ٨ سوره فجر، ماجراى بهشت شداد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت اين گونه نقل كردند: عاد، كه حضرت هود (عليه السلام ) ماءمور هدايت قوم او شد، دو فرزند به نام هاى ((شداد)) و ((شديد)) داشت ، عاد از دنيا رفت و شداد و شديد با زورگويى گروهى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند.


آنان با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان ، شديد از دنيا رفت و شداد شاه بى رقيب كشور پهناور شد و غرور او را فرا گرفت . حضرت هود (عليه السلام ) او را به خدا پرستى دعوت كرد و به او گفت : اگر به سوى خدا آيى ، خداوند پاداش بهشت جاويدان به تو خواهد داد. او گفت : بهشت چگونه است ؟

حضرت هود بخشى از اوصاف بهشت را براى او توصيف نمود.


شداد گفت : اين كه چيزى نيست ، من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت ، و كبر و غرور او را از پيروى هود بازداشت . او تصميم گرفت از روى غرور بهشتى بسازد تا با خداوند عرض اندام كند. از اين رو شهر ارم را ساخت و يكصد نفر از قهرمانان لشگرش را ماءمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر كرد كه هر يك از آن قهرمانان ، هزار نفر كارگر را سرپرستى مى كردند و آنان را به كار مجبور مى كرد.

شداد براى پادشاهان جهان ، نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند و آنان نيز چنين كردند. آن قهرمانان پس از اين كه از ساختن بهشت شداد فارغ گشتند؛ در اطراف آن ، حصار محكمى ساختند و پيرامون آن قصرهاى با شكوهى بنا كردند؛ سپس شداد با وزيران و لشكرش ‍ براى افتتاح آن شهر وارد شدند.


شداد با همراهان ، با زرق و برق فراوان به سوى آن شهر (بين يمن و حجاز) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت لازم بود كه به آن شهر برسند، كه ناگاه صاعقه اى همراه با صداهاى كوبنده و بلندى از طرف آسمان به سوى آنان آمد و همه آنان را به سختى بر زمين كوبيد و همه متلاشى شدند و به هلاكت رسيدند. (١٦٤)


دلسوزى عزرائيل براى كسى كه آن را قبض روح كرد 


روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ازاو پرسيد: ((اى برادر! چندين هزار سال است كه تو ماءمور قبض روح انسانها هستى ، آيا در هنگام جان كندن آنان دلت براى كسى به رحم آمد؟)).

عزرائيل گفت : در اين مدت دلم براى دو نفر سوخت :


روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را درهم شكست ، همه سرنشنان كشتى غرق شدند و تنها يك زن حامله نجات يافت ، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من ماءمور شدم جان آن زن را قبض كنم ، دلم به حال آن پسر سوخت .

مورد ديگر، هنگامى بود كه شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستون ها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد؛ وقتى كه خواست از آن شهر ديدار كند، همين كه از اسب پياده شد و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم ، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد.


 دلم به حال او سوخت از اين كه عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.


در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و گفت : ((اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شداد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم ، و بدون مادر تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم ، ولى كفران نعمت كرد و خودبينى و تكبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فراگرفت تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنان را رها نمى كنيم)). (١٦٥)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه دوم آبان ۱۳۹۲ | 1:19 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

عذاب قوم هود 


قرآن كريم در سرگذش قوم عاد و پيامبرشان هود با اشاره به مجازات دردناك آنان مى فرمايد: ((چون هنگام فرمان ما به مجازاتشان فرا رسيد، هود و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به خاطر رحمت و لطف خاصى كه به آنان داشتيم رهايى بخشيديم (١٥٧).


((و ما اين قوم با ايمان را از عذاب شديد و غليظ رهايى بخشيديم)). (١٥٨)


اين نكته قابل توجه است كه قرآن قبل از بيان مجازات افراد بى ايمان و ستمكار، نجات و رهايى قوم با ايمان را ذكر مى كند تا گمان نشود كه به هنگام عذاب الهى تر و خشك و گناهكار و بى گناه با هم خواهند سوخت ، چرا كه خداوند حكيم و عادل ، محال است كه حتى يك نفر با ايمان را در ميان انبوهى بى ايمان و گناهكار مجازات كند، بلكه رحمت الهى اين گونه اشخاص را قبل از شروع مجازات به محل امن منتقل مى سازد،

 چنانكه قبل از آن كه طوفان فرا رسد، كشتى نجات نوح آماده بود و پيش از آن كه شهرهاى لوط در هم كوبيده شود، شب هنگام لوط و تعداد معدودى از ياران با ايمانش به فرمان الهى خارج شدند.


اين تناسب نيز قابل ملاحظه است كه قوم عاد افرادى خشن و درشت و بلند قامت بودند كه اندام آنان به تنه درختان نخل تشبيه شده است و به همين نسبت ساختمان هاى محكم ، بزرگ و بلند داشتند تا آنجا كه در تاريخ قبل از اسلام مى خوانيم كه عرب ها بناهاى بلند و محكم را به عاد نسبت مى دادند و مى گفتند ((عادى )) از اين رو عذاب آنان نيز مانند خودشان غليظ و خشن بوده است .


قوم عاد كه اندامى قوى و درشت داشتند، براى حفظ خود از تندباد گودال ها و پناهگاه هاى زيرزمينى ساخته بودند؛ اما قدرت تندباد در آن روز به حدى بود كه آنان را از پناهگاه هايشان ريشه كن مى كرد و به اين طرف و آن طرف مى افكند! حتى گفته اند آنان را چنان با سر به زمين مى كوبيد كه سرهايشان از تن جدا مى شد!


مورخين درباره درباره عذاب قوم هود نوشته اند كه هود (عليه السلام ) همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و قوم او انكارش مى كردند تا اينكه مخالفين هود در آسمان ، ابر سياهى را ديدند كه آسمان را تاريك كرد، چشم ها را به ابر دوختند زيرا مدتى بود كه باران نباريده بود و گفتند: اين ابرى كه در آسمان است به زودى براى ما باران مى آورد ولى نمى دانستند كه عذاب سختى است كه به صورت ابر به طرف آنها مى آيد.


 از اين رو هود به آنها هشدار داد و گفت : نه ، بلكه اين همان چيزى است كه به آمدنش شتاب داشتيد، بادى است كه در آن عذاب دردناكى است و به اذن پروردگار خود هر چه در سر راهش باشد نابود مى كند.

ناگهان باد وزيدن گرفت و طوفانى هولناك شروع به وزيدن كرد، آن قوم ديدند كه حيوانات و اموال و ابزار آنان كه در بيابان بود، از زمين بلند و به مكان هاى دوردست پرتاب مى شود. اين حادثه قوم را به وحشت انداخت و ترس و هراس آنان را فرا گرفت و با سرعت به خانه ها پناه بردند و درها را از روى خود بستند.


 آنان فكر مى كردند كه مى توانند جان خود را حفظ كنند ولى اين عذاب ، بلايى عمومى و همگانى بود. بادى كه مى وزيد، شن هاى بيابان را با خود مى آورد و تا هفت شب و هشت روز پى در پى وزش اين باد ادامه داشت ! شدت اين باد به حدى بود كه آن مردم قوى هيكل و بلندقامت را از جا بر مى كند و چون نخله خرما كه از بن كنده باشند، به اين سو و آن سو پرتاب مى كرد و هر چه سر راهش بود، نابود مى كرد و به هيچ چيزى نرسيد، جز آن كه چون استخوان پوسيده و خاكسترش كرد. به هر حال انسان و حيوان و درخت و خانه اى به جاى نگذارد و همه را با خاك يكسان كرد.


نجات هود و يارانش 


بنابر بعضى از روايات ، هودو يارانش بعد از هلاكت قوم عاد به سرزمين حضرموت كوچ و تا آخر عمر در آنجا زندگى كردند.

حضرت هود در همان روز اول عذاب به دور خود و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، خط دايره اى كشيد و به آنان فرمود: ((هشت روز در ميان اين دايره بمانيد و اعضاى متلاشى شده تبهكاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد)). طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند نه تنها كوچك ترين آسيبى نرساند، بلكه نسيم روح افزايى براى آنان بود ولى جسدهاى كافران در هوا گاهى با سنگ برخورد مى كرد و گاهى طوفان چنان بدن آنان را به يكديگر مى زد كه استخوان هايشان مانند دانه هاى خشخاش ‍ ريز ريز به زمين مى ريخت .


سرگذشت هود، پس از نابودى قوم عاد 


بنابر نظر مورخان حضرت هود پس از نابودى قوم عاد به حضرموت آمد و در نزديكى شهرى به نام ((تريم )) ساكن شد و بقيه عمر خود را در آنجا به سر برد و در سن هشتصد و هفت سالگى از دنيا رفت و در حضرموت دفن شد (١٥٩)


در روايت ديگرى آمده است كه آن حضرت پس از هلاكت قوم عاد، با ياران و پيروانش به مكه رفت و در آنجا بود تا از دنيا رفت و در حجر اسماعيل مدفون شد (١٦٠) . ظاهرا قول اول صحيح تر است در حديثى از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نقل شده است كه قبر حضرت هود در حضرموت روى تلى از ريگ هاى قرمز قرار دارد (١٦١) . در حديث ديگر نيز آمده است كه در آنجا غارى است و جسد آن حضرت در آن غار ميان سنگى است (١٦٢).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ | 2:18 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

هود برادر قوم عاد 

در اول آيه شريفه مذكور از هود تعبير به برادر مى كند. اين تعبير يا به خاطر آن است كه عرب به تمام افراد قبيله به خاطر ريشه نسبى برادر مى گويد چنانكه به يك نفر از طايفه بنى اسد اخو اسدى مى گويد و يا اشاره به اين است كه رفتار حضرت هود (عليه السلام ) مانند ساير انبيا با قوم خود برادرانه بوده است ، نه در شكل يك امير و فرمانده و يا حتى يك پدر نسبت به فرزندان ، بلكه همچون يك برادر با برادران ديگر و بدون هرگونه امتياز و برترى جويى بوده است .


قوم سركش عاد 
بعضى از مورخان معتقدند كه عاد بر دو قبيله اطلاق مى شود، نخست قبيله اى كه در گذشته بسيار دور زندگى مى كردند كه قرآن كريم در سوره نجم آيه ٥٠ از آنان تعبير به عادا الاولى كرده است كه شايد قبل از تاريخ زندى مى كرده اند.


دوم قبيله اى كه در دوران تاريخ بشر و احتمالا حدود هفتصد سال قبل از ميلاد مسيح (عليه السلام ) وجود داشتد و در سرزمين احقاف (بين يمن و عمان در جنوب عربستان ) زندگى مى كردند. آنها نيز به عاد مشهور بودند، زيرا جدشان شخصى بنام ((عاد بن عوص )) بود و حضرت هود (عليه السلام ) نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص جد سوم او به شمار مى آمد.


قوم عاد افرادى تنومند، بلندقامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگجويانى زبده محسوب مى شدند و از جهت تمدن نيز ظاهرى پيشرفته داشتند، شهرهايى آباد و زمين هاى خرم و سرسبز و كاخ ‌هاى عظيم و باغ هاى پر طراوت داشتند. آنان مردمى ثروتمند و قوى هيكل و طويل العمر بودند كه ثروت بسيار و درآمد سرشار داشتند. نيروى جسمانى آنان به حدى بود كه (بنابر قول بعضى از مورخين ) قطعات بزرگ سنگ از كوه را جدا مى كردند و به صورت ستون و پايه در زمين نصب مى كردند و روى آن ساختمان بنا مى كردند. بلندى قامت آنان را در روايات به نخله هاى خرما تشبيه كرده اند و عمرهاى معمولى آنان را بين چهارصد تا پانصد سال نوشته اند.


ثروت بسيار و عمرهاى طولانى و نيروى زياد، بيشتر آنان را به غفلت و بى خبرى و ظلم و طغيان كشانده بود، تا آنجا كه بنابر فرموده قرآن كريم ، كسى را نيرومندتر از خود نمى شناختند ((... و مى گفتند: كيست كه از ما نيرومندتر باشد آيا نمى ديدند آن خدايى كه آنان را آفريد نيرومندتر از آنان بود)). (١٥٤)


از آيات قرآن كريم و سرزنش هود (عليه السلام ) مشخص مى شود كه قوم عاد چه اعمالى داشتند از جمله اين كه در جاهاى مرتفع و بلند و در قله هاى كوه بناها و ساختمان هايى بنا مى كردند بدون اينكه احتياجى به آن ساختمان داشته باشند و ظاهرا صرفا به خاطر فخر فروشى بر ديگران يا تفريح كردن آنان را مى ساختند و از اين رو هود (عليه السلام ) در مقام سرزنش مى گويد: ((آيا در هر جاى بلندى كه مى رسيد، بيهود ساختمانى براى نشانه بنا مى كنيد)).؛ (١٥٥) تفسير مجمع البيان آمده است كه قوم عاد برج هاى بلندى براى كبوتران مى ساختند و كبوتران را براى بازى در آنجا نگهدارى مى كردند و حضرت هود آنان را از اين كار سرزنش ‍ مى كرد(١٥٦).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۱ | 3:17 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان حضرت هود (عليه السلام )

حضرت هود (عليه السلام ) در قرآن 


يكى از پيامبرانى كه نام او در قرآن كريم ذكر شده حضرت هود (عليه السلام ) است . نام اين پيامبر الهى ده بار در قرآن كريم آمده است و يك سوه نيز به نام آن حضرت است . داستان حضرت هود (عليه السلام ) در قرآن كريم چنين بيان شده :


و الى عاد اءخاهم هودا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره ان اءنتم الا مفترونَ يا قوم لا اءسئلكم عليه اءجرا ان اءجرى الا على الذى فطرنى اءفلا تعقلونَ و يا قوم استغفروا ربكم ثم توبوا اليه يرسل السماء عليكم مدرارا و يزدكم قوه الى قوتكم و لا تتولوا مجرمينَ قالوا يا هود ما جئتنا ببينه و ما نحن بتاركى آلهتنا عن قولك و ما نحن لك بمؤ منينَ ان نقول الا اعتريك بعض آلهتنا بسوء قال انى اشهد الله و اشهدوا اءنى برى ء مما تشركونَ من دونه فكيدونى جميعا ثم لاتنظرونَ انى توكلت على الله ربى و ربكم ما من دابه الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيمَ فان تولوا فقد اءبلغتكم ما ارسلت به اليكم و يستخلف ربى قوما غير كم و لاتضرونه شيئا ان ربى على كل شى ء حفيظَ و لما جاء اءمرنا نجينا هودا و الذين آمنوا معه برحمه منا و نجيناهم من عذاب غليظَ و تلك عاد جحدوا بآيات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا اءمر كل جبار عنيدَ و اتبعوا فى هذه الدنيا لعنه و يوم القيامه اءلا ان عادا كفروا ربهم اءلا بعدا لعاد قوم هود (١٥٣) ؛


 ((و به سوى قوم عاد برادر (نسبى يا قبيله اى ) آنان ، هود را فرستاديم . او گفت : اى قوم من ! خداى يكتا را بپرستيد كه شما را جز او خدايى نيست ، همانا شما (در شريك كردن بت ها به خدا) افتراگويانى بيش نيستيد. اى قوم من ! از شما (بر ابلاغ رسالت ) مزدى نمى طلبم ، پاداش من جز بر عهده كسى كه مرا آفريده نيست ، آيا انديشه نمى كنيد؟!


و اى قوم من ! از پروردگارتان آمرزش بخواهيد، سپس به سوى او باز گرديد تا ابر و باران را بر شما ريزان فرستد و نيرويى بر نيروى (جانى و مالى ) شما بيفزايد و مجرم و گنهكار (از او) روى مگردانيد.


گفتند: اى هود! براى ما دليل روشنى (نشانى كه ما بپسنديم ) نياوردى و ما هرگز رها كننده خدايان خود به گفته تو نيستيم و ما هرگز باوردارنده تو نيستيم .

و جز اين درباره تو نظر نمى دهيم كه به نفرين بعضى از خدايان ما دچار بيمارى روانى شده اى . هود گفت : من خدا را شاهد مى گيرم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدنتان بيزارم .

شما همه دست به دست هم داده با من هر نيرنگى كه مى خواهيد بزنيد و بعد از گرفتن تصميم مرا مهلتى ندهيد.


من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما، توكل و اعتماد دارم ، پروردگارى كه هيچ جنبنده اى نيست مگر آن كه زمام اختيارش به دست اوست ، چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است .


و در صورتى كه از پذيرفتن دعوتم اعراض كنيد، من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براى ابلاغ آن به سوى شما گسيل شده بودم الاغ نمودم ، شما اگر نپذيريد، پروردگارم قومى غير شما را مى آفريند تا آن را بپذيرند؛ و شما به خدا ضررى نمى زنيد، چون پروردگار من نگهدار هر موجودى است .


همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد، هود و گروندگان به او را مشمول رحمت خود نموديم و نجات داديم و به راستى از عذابى دشوار نجات داديم .


و اين قوم عاد كه اثرى به جاى نگذاشتند، آيات پروردگارشان را انكار نمودند، فرستادگان او را نافرمانى كردند و گوش به فرمان هر جبارى عناد پيشه دادند (و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند).


نتيجه اش اين شد كه براى خود لعنتى در دنيا و آخرت به جاى گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت اين شد كه قوم عاد به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهى شدند كه مردم عاد، قوم و معاصر هود پيامبر، از رحمت من دور باشند)).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۱ | 3:17 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 پرسش هاى و پاسخ ‌هاى داستان حضرت نوح (عليه السلام)

١ - تنور كجا بود و منظور از آن چيست ؟ 


بنابر آنچه از روايات و آيات آمده است ، جوشيدن آب از درون تنور، يك نشانه الهى براى نوح بوده است تا او، خود و يارانش و وسايل مورد نيازشان را سوار بر كشتى كند. به نظر مى رسد منظور از آن ، تنور خاصى هم نباشد بلكه منظور بيان اين نكته است كه هنگام جوشيدن آب از درون تنور كه معمولا مركز آتش است نوح و يارانش متوجه شدند كه اوضاع به زودى دگرگون مى شود. به تعبير ديگر هنگامى كه ديدند سطح آب زير زمينى چنان بالا آمد كه از درون تنور كه معمولا در جاى خشك و محفوظى ساخته مى شود جوشيدن گرفته است ، فهميدند كه حادثه نو ظهورى در شرف تكوين است ، همين موضوع اخطار و علامتى بود براى نوح و يارانش كه برخيزيد و آماده شويد!

شايد قوم غافل و بى خبر نيز جوشيدن آب را از درون تنور خانه هايشان ديدند، ولى مانند هميشه از كنار اين گونه اخطارهاى پرمعناى الهى چشم و گوش بسته گذشتند و حتى براى يك لحظه نيز به خود اجازه تفكر ندادند كه شايد حادثه اى در شرف تكوين باشد و اخطارهاى نوح واقعيت داشته باشد.

اما بنابر چند حديث و گفتارى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده است ، تنور در خانه نوح يا در خانه زن مؤ منه اى (در جايى كه اكنون مسجد كوفه است ) قرار داشت و براى پختن نان از آن استفاده مى كردند. زن نوح يا آن زن مؤ منه مشغول پختن نان بود كه ناگهان ديد آب مى جوشد، زود جريان را به نوح گزارش دادند و آن حضرت آمد و مقدارى خاك روى آن ريخت و آن را مهر كرد (درب تنور را بست ) و سپس به كنار كشتى آمد و كسانى را كه قرار بود در كشتى سوار كند، در آن جاى داد؛ حيوانات را نيز در كشتى جاى داد و سپس برگشت و خاك ها را از روى آن به كنار زد كه در اين وقت آب جوشيد و آسمان نيز مانند دهانه مشك شروع به باريدن نمود و رودهاى فرات و چشمه هاى ديگر نيز طغيان كردند و آب ، زمين را فرا گرفت .

درباره تنور نقل هاى ديگرى نيز شده است ، اما آنچه ذكر شد، به صواب نزديك تر است .


٢ - كوه جودى در كجا واقع شده است ؟ 


بسيارى از مفسران گفته اند كه جودى ، محل پهلو گرفتن كشتى نوح در نزديكى موصل است . بعضى ديگر آن را كوهى در حدود شام و يا نزديك ((آمد)) و يا در شمال عراق دانسته اند.

در كتاب مفردات راغب جودى كوهى در ميان الوصل و الجزيره (منطقه اى در شمال عراق ) دانسته شده است . بعيد نيست كه اين نظرات به يك معنى بازگردد؛ زيرا موصل و آمد و جزيره از مناطق شمالى عراق و نزديك شام مى باشند.

بعضى نيز احتمال داده اند كه منظور از جودى كوه و زمين محكم است ، يعنى كشتى نوح بر يك زمين محكم كه براى پياده شدن سرنشينانش آماده بود پهلو گرفت ، ول معنى اول مشهور است (١٤٩).

٣ - آيا طوفان نوح (عليه السلام ) همه زمين را فرا گرفت ؟ 


از ظاهر بسيارى از آيات قرآن استفاده مى شود كه طوفان (عليه السلام ) منطقه اى نبوده است بلكه حادثه اى براى كره زمين بوده است ، زيرا در آيات مربوط به اين واقعه ، كلمه ارض (زمين ) به طور مطلق ذكر شده مانند: ((خداوندا! بر روى زمين از كافران كه هرگز اميد به اصلاحشان نيست ، احدى را زنده مگذار)) و همچنين : ((اى زمين ! آبهاى خود را فرو ببر...)).

از بسيارى از تواريخ نيز، جهانى بودن طوفان نوح استفاده مى شود، به همين جهت تمام نژادهاى كنونى را به يكى از سه فرزند نوح (حام ، سام و يافت ) كه بعد از نوح باقى ماندند باز مى گردانند.

اين مطلب نيز كه نوح از حيوانات روى زمين جفتى برداشت دليل جهانى بودن طوفان است . بنابر برخى از روايات اگر محل زندگى نوح را كوفه و نيز دامنه طوفان را، حتى مكه و خانه كعبه هم بدانيم ، اين دليل ديگرى بر جهانى بودن طوفان است .

گروهى نيز منطقه اى بودن طوفان را منتفى ندانسته اند و براى اثبات نظر خود استدلال كرده اند كه اطلاق كلمه ((ارض )) بر يك منطقه وسيع جهان در قرآن ، مكرر ذكر شده است . چنانكه در سرگذشت بنى اسرائيل مى خوانيم : ((مشرق ها و مغرب هاى زمين را در اختيار گروه مستضعفان (بنى اسرائيل ) قرار داديم )) (١٥٠) . حمل حيوانات قطع نگردد، بخصوص اينكه در آن روز نقل و انتقال حيوانات از نقاط دوردست كار آسانى نبود. افزون بر اين قرائن ديگرى كه در بالا ذكر شد، قابل تطبيق بر منطقه اى بودن طوفن نوح مى تواند باشد.


٤ - چرا اطفال بى گناه با افراد گناهكار عذاب شدند؟ 


بايد توجه داشت كه ميان نابودى و هلاكت انسان و حيوانات با عذاب و نقمت الهى اين ملازمه و ارتباط وجود ندارد و چنان نيست كه هر هلاكت و نابودى چه عمومى و چه خصوصى كه اتفاق مى افتد، همه از روى عقوبت و انتقام الهى نسبت به فرد فرد ملتهاى نابود شده باشد؛ بلكه اين همه طبق يك قانون كلى و طبيعى است كه چون جايى را فرا گرفت همه را با خود نابود مى گرداند. اگر چه علت اساسى اين بلاها نيز بر اثر به هم خودرن نظام تكوين و اوضاع عالم است كه آن هم نتيجه اعمال بد مردم و معلول گناهان است . خداى تعالى وقتى نعمت هايى را به ملتى داد دگرگون نمى كند تا وقتى كه خود آن ملت موجبات دگرگونى آن را فراهم كنند. بعضى هم در پاسخ به اين پرسش گفته اند كه آگاه شدن ستمگران از نابودى حيوانات و كودكانشان ، موجب ناراحتى بيشتر و شدت عذاب آنان مى شود. از اين روست كه وقتى عذاب قوم ستمكار را فرا گرفت ، اطفال و حيواناتشان را نيز شامل مى گردد تا شكنجه بيشترى ببينند(١٥١).

روايتى نيز از امام على بن موسى الرضا (عليه السلام ) رسيده است كه در صورت اعتبار سند، به خوبى اشكال را رفع مى كند. آن روايتى است كه شيخ صدوق (رحمه الله ) در علل و عيون الاخبار از عبدالسلام هروى روايت كرده كه گفت : به امام رضا (عليه السلام ) عرض كردم كه به چه دليل خداى عزوجل در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) همه دنيا را غرق كرد با اين كه در ميان آنان اطفال و افراد بى گناه نيز وجود داشتند؟

حضرت فرمود: ((اطفال در بين آنان نبود، زيرا خداى عزوجل چهل سال پيش از طوفان ، صلب هاى مردان و رحم زنان را عقيم كرد كه ديگر صاحب فرزندى نشوند و از اين رو نسلشان منقطع گرديد و هنگامى كه غرق شدند طفلى ميان آنان نبود، خداى عزوجل بى گناهان را به عذاب خود نابود نكرد. اما مردمان ديگر به علت تكذيبى كه نسبت به پيغمبر خدا نوح كردند و ديگران نيز به واسطه اين كه به عمل تكذيب كنندگان راضى بودند غرق شدند)). (١٥٢)


٥ - چرا قوم نوح به وسيله طوفان مجازات شدند؟ 


درست است كه قوم و ملت فاسد بايد نابود شوند و وسيله نابودى آنان هر چه باشد تفاوت نمى كند، اما دقت در آيات قرآن نشان مى دهد كه بالاخره تناسبى ميان نحوه مجازات ها و گناهان اقوام بوده و هست .

فرعون ، تكيه گاه قدرتش را رود عظيم نيل و آبهاى پربركت آن قرار داده بود و جالب اين كه او به وسيله همان رود نابود شد!

نمرود متكى به لشكر عظيمش بود و چنانكه مى دانيم لشكر كوچكى از حشرات او و يارانش را شكست داد!

قوم نوح نيز جمعيتى كشاورز و دامدار بودند و همه چيز خود را از دانه هاى حيات بخش باران داشتند، اما سرانجام همين باران آنان را از بين برد.

 

 

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۱ | 5:16 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 گلستان شدن آتش بر ابراهيم (عليه السلام ) 

هنگامى كه ابراهيم را در آتش انداختند، نمرود يقين داشت كه ابراهيم به خاكستر تبديل شده است ؛ اما هنگامى كه خوب مشاهده كرد و او را زنده و صحيح و سالم ديد، به اطرافيانش گفت : من ابراهيم را زنده مى بينم ، شايد اشتباه مى كنم ! لذا بر بالاى بلندى رفت و خوب نظر كرد، ديد درست است .

قرآن كريم مى فرمايد: ((به آتش گفتيم ، اى آتش ! سرد و سالم باش بر ابراهيم و اينان درباره او قصد و نيرنگى داشتند و ما زيانكارشان كرديم )) (٢٤٨).

در جاى ديگر مى فرمايد: ((آنها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آنها را پست و حقير گردانديم )) (٢٤٩).

آتش آنچنان خنك شد كه دندان هاى ابراهيم از سرما به لرزه در آمد و سپس ‍ آن همه آتش به گلستانى سبز و خرم تبديل گرديد و جبرئيل نيز كنار ابراهيم آمد و با او به گفتگو پرداخت .

نمرود، ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردى گفتگو مى كند، به آزر رو كرد و گفت : به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش گرامى است . اگر بنا باشد كه كسى براى خود خدايى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهيم را انتخاب نمايد.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : شنبه سی ام مهر ۱۳۹۰ | 15:23 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

استجابت دعاى ابراهيم (عليه السلام)

 

در رواياتى از شيعه و اهل تسنن نقل شده است كه وقتى ابراهيم را بالاى منجنيق گذاشتند و مى خواستند در آتش بيندازند آسمان و زمين و فرشتگان فرياد برآوردند: ((پروردگارا! خليل تو ابراهيم به دست آتش سپرده مى شود و مى سوزد؟)) و از خداوند متعال تقاضا كردند كه ابراهيم را حفظ كند.

در اين هنگام بود كه جبرئيل به ملاقات ابراهيم آمد و به او گفت : ((آيا نيازى به من دارى ؟)) ابراهيم پاسخ داد كه : ((به تو نيازى ندارم ولى به پروردگار جهان نياز دارم )).

جبرئيل گفت : ((پس نيازت را از خدا بخواه )).

ابراهيم گفت : ((همين اندازه كه او از حال من آگاه است ، مرا كفايت مى كند)) و لحظه اى قبل از پرتاب شدن ، با خدا چنين راز و نياز كرد: يا احد يا احد يا صمد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا اءحد توكلت على الله .



برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : شنبه سی ام مهر ۱۳۹۰ | 11:8 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

محاكمه ابراهيم (عليه السلام )


افكار بت پرستان متوجه ابراهيم شد. جمعيت گفتند: ((اكنون كه چنين است پس برويد او را در برابر چشم مردم حاضر كنيد تا كسانى كه مى شناسند و خبر دارند، گواهى دهند)) .


ابراهيم ، دستگيرى خود را پيش بينى مى كرد و همواره انتظار مى كشيد كه او را احضار كنند و براى محاكمه علنى در حضور مردم ببرند، تا در مقابل آنان حجت خود را عليه بت پرستان بيان كند، از اين رو بود كه با سالم گذاردن بت بزرگ و قرار دادن تبر بر دوش آن ، زمينه را براى پاسخى دندان شكن فراهم كرده بود.


هنگامى كه ابراهيم را در حضور مردم آوردند، گفتند: ((آيا تو خدايان ما را به چنين وضعى در آورده اى ؟ اى ابراهيم !)) .

او در پاسخ گفت : ((بلكه اين كار را اين بت بزرگ آنها كرده ! اگر سخن مى گويند از آنها سؤ ال كنيد!))).

ابراهيم با اين پاسخ قصد داشت عقايد خرافى و بى اساس بت پرستان را به رخ بكشد و به آنان بفهماند كه اين سنگ و چوب هاى بى جان ، آن قدر بى خاصيت هستند كه حتى نمى توانند يك جمله سخن بگويند، چه رسد كه بخواهند به حل مشكلات آنان بپردازند! و هم اينكه مى خواست شالوده اى براى استدلال بعدى خود ريخته باشد.

سخنان ابراهيم ، بت پرستان را تكان داد و وجدان خفته آنان را بيدار كرد و در يك لحظه كوتاه و زودگذر از اين خواب عميق بيدار شدند، چنانكه كه قرآن مى فرمايد: ((آنان به وجدان و فطرتشان بازگشتند و به خود گفتند حقا كه شما ظالم و ستمگريد))).


افسوس ! كه اين بيدارى روحانى و مقدس لحظاتى بيش به طول نيانجاميد و همه چيز به جاى اول بازگشت ، و به تعبير لطيف قرآن : ((سپس آنان بر سرهايشان واژگون شدند)) (٢٤٤) و حكم وجدان را به كلى فراموش ‍ كردند و به ابراهيم گفتند: ((تو مى دانى اينها هرگز سخن نمى گويند!).


در اين حال بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد و با لحنى كوبنده و سرزنش آميز به آنان گفت :

((پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارد، اف بر شما! و بر اين معبودانى كه شما غير از خدا انتخاب كرده ايد! آيا هيچ انديشه نمى كنيد و عقل در سر نداريد؟)) 


بدون شك ، سخنان و مبارزه هاى ابراهيم با بت پرستان ، زمينه اى توحيدى در افكار آنان باقى گذاشت و مقدمه اى براى بيدارى و آگاهى گسترده تر در آينده شد. از تواريخ هم استفاده مى شود كه گروهى ، هر چند از نظر تعداد كم ، اما از نظر ارزش بسيار، به او ايمان آوردند.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((جميت فرياد زدند كه او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد، اگر كارى از شما ساخته است )). 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۰ | 15:5 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ابراهيم در ميان آتش 


نمرود دستور داد ابراهيم را زندانى كنند و مردم هيزم جمع آورى نمايند و در گودال وسيعى بريزند. بت پرستان چون كه مى خواستند كه هر چه كينه در دل دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، چهل روز براى جمع آورى هيزم كوشيدند و از هر طرف هيزم هاى خشك فراوانى جمع آورى كردند، كار به جايى رسيد كه حتى زنان كه كارشان در خانه پشم ريسى بود از درآمد آن ، پشته هيزمى تهيه كرده و بر آن مى افزودند و بيماران در حال احتضار از مال خود، مبلغى براى خريدارى هيزم وصيت مى كردند و حاجتمندان براى برآوردن حاجاتشان نذر مى كردند كه اگر به مقصود خود برسند فلان مقدار هيزم بر آن بيفزايند، به همين دليل هنگامى كه آتش از جوانب مختلف در هيزم ها افكندند به اندازه اى شعله آن عظيم بود كه پرندگان قادر نبودند از آن منطقه پرواز كنند.


به دستور نمرود، ابراهيم را از زندان بيرون آوردند و در حضور مردم هيزم ها را روشن كردند تا او را در آتش بياندازند. آنان به فكر افتادند كه اولا اين كوه عظيم هيزم وقتى روشن شود، خطر آتش سوزى و سرايت به اطراف را دارد و از اين رو بايد اطراف آن را محصور كرد و ديوارى كشيد و بدين وسيله آتش را مهار كرد. ثانيا، حرارت چنين آتشى مانع از اين است كه بتوانند ابراهيم را در آن بيندازند. براى رفع مشكل اول ، محوطه اى وسيع انتخاب كردند و اطراف آن ديوارهايى به ارتفاع سى ذرع كشيدند و تا جايى كه مى توانستند هيزم ها را در آن محوطه انباشتند. براى رفع مشكل دوم مطابق بعضى از روايات شيطان به صورت انسان نزد آنان آمد و ترتيب ساختن منجنيق را به آنان تعليم داد و چون منجنيق ساخته شد، هيزم ها را برافروختند و آتش مهيبى روشن شد. در اين هنگام ابراهيم را به وسيله منجنيق به سوى آتش پرتاب كردند.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۰ | 15:6 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

بت شكنى ابراهيم (عليه السلام ) 


ابراهيم در آغاز، با كمال ملايمت و ادب و با منطقى مستدل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بت پرست شهر خويش پرداخت . اما وقتى ديد كه سخنان منطقى او در دل بت پرستان اثر نمى كند، براى اين كه ثابت كند مساءله مبارزه او با بت پرستى جدى است و او بر سر عقيده اش ايستاده است و نتايج و لوازم آن را هر چه باشد با جان و دل مى پذيرد، گفت : ((به خدا سوگند، در غياب شما نقشه اى براى نابودى بت هايتان خواهم كشيد)) (٢٣٠).


او براى عمل به نقشه اى تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى مناسب بود، تا اين كه زمانى كه مردم شهر براى جشن ، دسته دسته از شهر بيرون رفتند. قرآن كريم در سوره صافات ادامه ماجرا را چنين بيان مى كند: ((ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم )) (٢٣١) و به اين ترتيب عذر خود را خواست ! آنان به او پشت كرده و به سرعت از او دور شدند (٢٣٢) و به دنبال مراسم خود شتافتند)) (٢٣٣).

از آيات فوق استفاده مى شود كه مردم نزد ابراهيم (عليه السلام ) آمده و از او خواستند كه با آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج از شهر رود، ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت : ((من بيمارم و نمى توانم با شما بيايم )) و اين سخن را گفت تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه درباره برانداختن بت ها كرده بود در وقت خلوتى شهر، با خيالى راحت و آسوده انجام دهد.

 

 

به هر حال مردم به بيرون شهر رفتند و ابراهيم را در شهر، تنها گذاشتند و بنابر برخى روايات ) ، نمرود، ابراهيم را موكل بتخانه كرد و كليد آنجا را به دست او داد تا در غياب آنان از بت ها محافظت كند! گويا آن بيچاره ها خبر نداشتند سر سخت ترين دشمن بت ها همان مرد است ! و اين موفقيت ديگرى بود كه براى پيشبرد هدف حضرت ابراهيم نصيب او شد.


ابراهيم نگاهى به اطراف خود كرد، برق شوق در چشمانش نمايان گشت ، لحظاتى را كه از مدت ها قبل انتظارش را مى كشيد فرا رسيد، بايد براى نابودى بت ها خود را آماده كند و ضربه سختى بر پيكر آنان وارد سازد، ضربه اى كه مغزهاى خفته بت پرستان را تكان دهد و بيدار كند.

قرآن مى فرمايد: ((او به سراغ خدايان آنان آمد، نگاهى به آنها و ظروف غذايى كه در اطرافشان بود كرد و از روى تمسخر صدا زد: چرا از اين غذاها نمى خوريد)) 

اين غذاهاى چرب و شيرين و رنگين را بت پرستان فراهم كرده بودند، تا اگر بت ها گرسنه شدند از آن بخورند يا به اين دليل كه آن خوراكى ها متبرك شود و هنگام بازگشت از آن غذاها استفاده كنند.

سپس افزود: ((چرا حرف نمى زنيد؟!)). 


آنگاه آستين را بالا زد، تبر را به دست گرفت و با قدرت حركت داد و ((ضربه اى محكم بر پيكر آنها فرود آورد)) . حضرت ابراهيم همه بت هايى را كه در آن بتكده بودند درهم شكست و از آن بتخانه آباد و زيبا، ويرانه اى وحشتناك ساخت . هركدام از بت ها دست و پا شكسته به گوشه اى افتادند و براى بت پرستان منظره اى دلخراش و اسفبار و غم انگيز پيدا كردند. بت ها همه از ضربت تبر و قوت بازوى قهرمان توحيد، بهره و نصيبى كامل گرفتند تنها بت بزرگ بود كه از اين ماجرا ايمن ماند، ابراهيم ، تبر را بر دوش او نهاد و منظورش اين بود كه در آينده پايه احتجاج محكم خود را استوار سازد.

 

 

او كار خود را به تمام و كمال انجام داد و آرام و مطمئن از بتكده بيرون آمد و به سراغ خانه خود رفت ، در حالى كه خود را براى حوادث آينده آماده مى ساخت .

او مى دانست انفجار عظيمى در شهر، بلكه در سراسر كشور بابل ايجاد كرده است ، طوفانى از خشم و غضب به راه مى افتد كه او در ميان طوفان تنهاست ، اما او خدا را دارد و همين او را كافى است .

سرانجام ، آن روز، عيد به پايان رسيد و بت پرستان با شادى به شهر بازگشتند؛ رسم بود پس از بازگشت ، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جا آورند، پس يكسره به بتخانه رفتند تا هم عرض ارادتى به پيشگاه بتان كنند و هم از غذاهايى كه به زعم آنان در كنار بت ها بركت يافته بود بخورند. همين كه وارد بتخانه شدند با منظره اى رو به رو شدند كه مدتى مبهوت و خيره خيره به هم نگاه مى كردند، با كمال تعجب و ناراحتى ديدند تمام بت هايى كه با رنج هاى فراوان تراشيده و خرج هاى گزافى كه براى تهيه و نگهدارى آنها كرده بودند، شكسته و تكه تكه شده و بر روى زمين ريخته است و به جز بت بزرگ بتى سالم نمانده است . فريادشان بلند شد و صدا زدند: ((چرا كسى اين بلا را بر سر خدايان ما آورده است ؟! مسلما هر كس بوده از ظالمان و ستمگران است )) 


اما گروهى كه تهديدهاى ابراهيم را نسبت به بت ها در خاطر داشتند و طرز رفتار اهانت آميز او را با اين معبودهاى ساختگى مى دانستند گفتند: ((ما شنيديم كه جوانى از بت ها سخن مى گفت و از آنها به بدى ياد مى كرد كه نامش ابراهيم است )) 

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : دوشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۰ | 15:2 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 مبارزه عملى ابراهيم (عليه السلام ) با بت پرستان 

آزر با اينكه ابراهيم را از يكتا پرستى منع مى كرد، اما هر زمان كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهيم مى افتاد، محبتش نسبت به او بيشتر مى شد. چون آزر خود از سازندگان بت ها بود، روزى چند بت به ابراهيم داد تا به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم درخواست آزر را قبول كرد و آن بت ها را با خود به بازار برد اما براى اينكه افكار خفته مردم را بيدار كند و آنان را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابى به گردن بت ها بست و آنان را روى زمين كشانيد و فرياد زد: چه كسى اين بت ها را كه نه سودى و نه زيانى دارند از من مى خرد. سپس بت ها را كنار لجنزار و آب هاى جمع شده در گودال ها مى برد و در مقابل ديد بت پرستان ، در ميان آب آلوده مى ريخت و با صداى بلند مى گفت : ((آب بنوشيد و سخن بگوييد!!)).

فرزندان آزر، توهين ابراهيم بت ها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد. اما ابراهيم به تهديدهاى او اعتنايى نكرد.

آزر تصميم گرفت ابراهيم را زندانى كند تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را از كارهايش پشيمان كند. از اين رو ابراهيم را دستگير و در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند؛ ولى طولى نكشيد كه او از زندان فرار كرد و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت پرستى بر حذر مى داشت و به سوى توحيد فرا مى خواند (٢٢٩).

بت شكنى ابراهيم (عليه السلام ) 
ابراهيم در آغاز، با كمال ملايمت و ادب و با منطقى مستدل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بت پرست شهر خويش پرداخت . اما وقتى ديد كه سخنان منطقى او در دل بت پرستان اثر نمى كند، براى اين كه ثابت كند مساءله مبارزه او با بت پرستى جدى است و او بر سر عقيده اش ايستاده است و نتايج و لوازم آن را هر چه باشد با جان و دل مى پذيرد، گفت : ((به خدا سوگند، در غياب شما نقشه اى براى نابودى بت هايتان خواهم كشيد)) (٢٣٠).

او براى عمل به نقشه اى تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى مناسب بود، تا اين كه زمانى كه مردم شهر براى جشن ، دسته دسته از شهر بيرون رفتند. قرآن كريم در سوره صافات ادامه ماجرا را چنين بيان مى كند: ((ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم )) (٢٣١) و به اين ترتيب عذر خود را خواست ! آنان به او پشت كرده و به سرعت از او دور شدند (٢٣٢) و به دنبال مراسم خود شتافتند)) (٢٣٣).

از آيات فوق استفاده مى شود كه مردم نزد ابراهيم (عليه السلام ) آمده و از او خواستند كه با آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج از شهر رود، ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت : ((من بيمارم و نمى توانم با شما بيايم )) و اين سخن را گفت تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه درباره برانداختن بت ها كرده بود در وقت خلوتى شهر، با خيالى راحت و آسوده انجام دهد.

به هر حال مردم به بيرون شهر رفتند و ابراهيم را در شهر، تنها گذاشتند و بنابر برخى روايات (٢٣٤) ، نمرود، ابراهيم را موكل بتخانه كرد و كليد آنجا را به دست او داد تا در غياب آنان از بت ها محافظت كند! گويا آن بيچاره ها خبر نداشتند سر سخت ترين دشمن بت ها همان مرد است ! و اين موفقيت ديگرى بود كه براى پيشبرد هدف حضرت ابراهيم نصيب او شد.

ابراهيم نگاهى به اطراف خود كرد، برق شوق در چشمانش نمايان گشت ، لحظاتى را كه از مدت ها قبل انتظارش را مى كشيد فرا رسيد، بايد براى نابودى بت ها خود را آماده كند و ضربه سختى بر پيكر آنان وارد سازد، ضربه اى كه مغزهاى خفته بت پرستان را تكان دهد و بيدار كند.

قرآن مى فرمايد: ((او به سراغ خدايان آنان آمد، نگاهى به آنها و ظروف غذايى كه در اطرافشان بود كرد و از روى تمسخر صدا زد: چرا از اين غذاها نمى خوريد)) (٢٣٥).

اين غذاهاى چرب و شيرين و رنگين را بت پرستان فراهم كرده بودند، تا اگر بت ها گرسنه شدند از آن بخورند يا به اين دليل كه آن خوراكى ها متبرك شود و هنگام بازگشت از آن غذاها استفاده كنند.

سپس افزود: ((چرا حرف نمى زنيد؟!)). (٢٣٦)

آنگاه آستين را بالا زد، تبر را به دست گرفت و با قدرت حركت داد و ((ضربه اى محكم بر پيكر آنها فرود آورد)) (٢٣٧) . حضرت ابراهيم همه بت هايى را كه در آن بتكده بودند درهم شكست و از آن بتخانه آباد و زيبا، ويرانه اى وحشتناك ساخت . هركدام از بت ها دست و پا شكسته به گوشه اى افتادند و براى بت پرستان منظره اى دلخراش و اسفبار و غم انگيز پيدا كردند. بت ها همه از ضربت تبر و قوت بازوى قهرمان توحيد، بهره و نصيبى كامل گرفتند تنها بت بزرگ بود كه از اين ماجرا ايمن ماند، ابراهيم ، تبر را بر دوش او نهاد و منظورش اين بود كه در آينده پايه احتجاج محكم خود را استوار سازد.

او كار خود را به تمام و كمال انجام داد و آرام و مطمئن از بتكده بيرون آمد و به سراغ خانه خود رفت ، در حالى كه خود را براى حوادث آينده آماده مى ساخت .

او مى دانست انفجار عظيمى در شهر، بلكه در سراسر كشور بابل ايجاد كرده است ، طوفانى از خشم و غضب به راه مى افتد كه او در ميان طوفان تنهاست ، اما او خدا را دارد و همين او را كافى است .

سرانجام ، آن روز، عيد به پايان رسيد و بت پرستان با شادى به شهر بازگشتند؛ رسم بود پس از بازگشت ، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جا آورند، پس يكسره به بتخانه رفتند تا هم عرض ارادتى به پيشگاه بتان كنند و هم از غذاهايى كه به زعم آنان در كنار بت ها بركت يافته بود بخورند. همين كه وارد بتخانه شدند با منظره اى رو به رو شدند كه مدتى مبهوت و خيره خيره به هم نگاه مى كردند، با كمال تعجب و ناراحتى ديدند تمام بت هايى كه با رنج هاى فراوان تراشيده و خرج هاى گزافى كه براى تهيه و نگهدارى آنها كرده بودند، شكسته و تكه تكه شده و بر روى زمين ريخته است و به جز بت بزرگ بتى سالم نمانده است . فريادشان بلند شد و صدا زدند: ((چرا كسى اين بلا را بر سر خدايان ما آورده است ؟! مسلما هر كس بوده از ظالمان و ستمگران است ))(٢٣٨).

اما گروهى كه تهديدهاى ابراهيم را نسبت به بت ها در خاطر داشتند و طرز رفتار اهانت آميز او را با اين معبودهاى ساختگى مى دانستند گفتند: ((ما شنيديم كه جوانى از بت ها سخن مى گفت و از آنها به بدى ياد مى كرد كه نامش ابراهيم است )) (٢٣٩).

محاكمه ابراهيم (عليه السلام )
افكار بت پرستان متوجه ابراهيم شد. جمعيت گفتند: ((اكنون كه چنين است پس برويد او را در برابر چشم مردم حاضر كنيد تا كسانى كه مى شناسند و خبر دارند، گواهى دهند)) (٢٤٠).

ابراهيم ، دستگيرى خود را پيش بينى مى كرد و همواره انتظار مى كشيد كه او را احضار كنند و براى محاكمه علنى در حضور مردم ببرند، تا در مقابل آنان حجت خود را عليه بت پرستان بيان كند، از اين رو بود كه با سالم گذاردن بت بزرگ و قرار دادن تبر بر دوش آن ، زمينه را براى پاسخى دندان شكن فراهم كرده بود.

هنگامى كه ابراهيم را در حضور مردم آوردند، گفتند: ((آيا تو خدايان ما را به چنين وضعى در آورده اى ؟ اى ابراهيم !)) (٢٤١).

او در پاسخ گفت : ((بلكه اين كار را اين بت بزرگ آنها كرده ! اگر سخن مى گويند از آنها سؤ ال كنيد!)) (٢٤٢).

ابراهيم با اين پاسخ قصد داشت عقايد خرافى و بى اساس بت پرستان را به رخ بكشد و به آنان بفهماند كه اين سنگ و چوب هاى بى جان ، آن قدر بى خاصيت هستند كه حتى نمى توانند يك جمله سخن بگويند، چه رسد كه بخواهند به حل مشكلات آنان بپردازند! و هم اينكه مى خواست شالوده اى براى استدلال بعدى خود ريخته باشد.

سخنان ابراهيم ، بت پرستان را تكان داد و وجدان خفته آنان را بيدار كرد و در يك لحظه كوتاه و زودگذر از اين خواب عميق بيدار شدند، چنانكه كه قرآن مى فرمايد: ((آنان به وجدان و فطرتشان بازگشتند و به خود گفتند حقا كه شما ظالم و ستمگريد))(٢٤٣).

افسوس ! كه اين بيدارى روحانى و مقدس لحظاتى بيش به طول نيانجاميد و همه چيز به جاى اول بازگشت ، و به تعبير لطيف قرآن : ((سپس آنان بر سرهايشان واژگون شدند)) (٢٤٤) و حكم وجدان را به كلى فراموش ‍ كردند و به ابراهيم گفتند: ((تو مى دانى اينها هرگز سخن نمى گويند!)) (٢٤٥).

در اين حال بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد و با لحنى كوبنده و سرزنش آميز به آنان گفت :

((پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارد، اف بر شما! و بر اين معبودانى كه شما غير از خدا انتخاب كرده ايد! آيا هيچ انديشه نمى كنيد و عقل در سر نداريد؟)) (٢٤٦).

بدون شك ، سخنان و مبارزه هاى ابراهيم با بت پرستان ، زمينه اى توحيدى در افكار آنان باقى گذاشت و مقدمه اى براى بيدارى و آگاهى گسترده تر در آينده شد. از تواريخ هم استفاده مى شود كه گروهى ، هر چند از نظر تعداد كم ، اما از نظر ارزش بسيار، به او ايمان آوردند.

قرآن كريم در ادامه داستان مى فرمايد: ((جميت فرياد زدند كه او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد، اگر كارى از شما ساخته است )). (٢٤٧)

 

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۰ | 14:41 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

احتجاج ابراهيم (عليه السلام ) با آزر 


پس از اينكه ابراهيم به سن رشد رسيد و به ميان مردم آمد، متوجه شد كه آزر و مردم ديگر به پرستش بت ها مشغولند و به عبادت چيزهايى كه به دست خود ساخته و ضرر و نفع و سود و زيانى براى آنها ندارند، كمر بسته و آنها را عبادت مى كنند. قرآن به شرح گفتگوى ابراهيم با پدرش ‍ ((آزر)) (٢١٩) مى پردازد و مى فرمايد: ((در آن هنگام كه به پدرش ‍ گفت : اى پدر! چرا چيزى را پرستش مى كنى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى تواند هيچ مشكلى را از تو حل كند)) (٢٢٠).

((اى پدر! علم و دانشى نصيب من شده كه نصيب تو نشده ، به اين دليل از من پيروى كن و سخن مرا بشنو تا تو را به راه راست هدايت كنم )) (٢٢١).

((اى پدر! شيطان را پرستش مكن . چرا كه شيطان هميشه نسبت به خداوند رحمان عصيان گر بوده است )). (٢٢٢)

((اى پدر! من از اين مى ترسم كه با اين شرك و بت پرستى كه دارى ، عذابى از ناحيه خداوند رحمان به تو برسد و تو از دوستان شيطان باشى )) (٢٢٣).

اما نه تنها دلسوزى هاى ابراهيم و بيان پر بارش به قلب آزر ننشست بلكه او از شنيدن اين سخنان برآشفت و گفت : ((اى ابراهيم ! آيا تو از خدايان من روى گردانى ؟! اگر از اين كار دست برندارى ، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون از من دور شو ديگر تو را نبينم )) (٢٢٤).

حضرت ابراهيم ، در برابر اين تندى و خشنونت شديد، با نهايت بزرگوار گفت : ((سلام بر تو، من به زودى براى تو از پروردگارم تقاضاى آمرزش ‍ مى كنم ، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است )) (٢٢٥).

((من از شما كناره گيرى مى كنم و همچنين از آنچه غير از خدا مى خوانيد و تنها پروردگارم را مى خوانم و اميدوارم كه دعاى من در پيشگاه پروردگارم ، بى پاسخ نماند)) (٢٢٦).

ابراهيم چون از ايمان او ماءيوس شد، از آمرزش خواهى براى او منصرف شد و از پيش او رفت و از او و از قوم بت پرستش كناره گرفت . خداوند متعال نيز [به خاطر همين كناره گيرى ] فرزندانى به او عنايت كرد. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:

((و همين كه ابراهيم از آنان و بت هايى را كه به جز خدا پرستش مى كردند كناره گيرى كرد، ما به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را پيغمبر قرار داديم )) (٢٢٧).

هنگامى كه خداوند، اسماعيل و اسحاق را به او عطا كرد و در سن كهولت و اواخر عمر، ابراهيم دعا كرد: ((پروردگارا! روزى كه حساب بر پا مى شود، مرا و پدر و مادرم و مؤ منين را بيامرز)) (٢٢٨).

البته پدرى را كه ابراهيم در اين آيه براى او در قيامت طلب آمرزش مى كند غير از آن پدرى است كه پيش از اين آمرزشش را خواست و چون مى دانست كه دشمن خداست از او كناره گيرى كرد.

 

 

 

 مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار مى رساند تا به او شير دهد، ولى از روى تعجب مى ديد كه به لطف خدا او انگشت بزرگ دستش را در دهانش گذاشته و از آن شير جارى است . ابراهيم در آن مخفيگاه ، به دور از نظر ماءموران نمرود، پرورش يافت و به سن نوجوانى [سيزده سالگى ] رسيد كه تصميم گرفت آنجا را براى هميشه ترك كند و به ميان مردم رود و درس توحيدى را كه با الهام درون و به ضميمه مطالعات فكرى دريافته بود، براى مردم باز گويد.

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۰ | 3:40 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

نسب حضرت ابراهيم (عليه السلام ) 


نسبت شناسان و مورخان اتفاق نظر دارند كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است و نسب او را تا به نوح مى رسانند و نوشته اند: ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح (عليه السلام ).

در اين كه آزر پدر ابراهيم بوده است يا عموى او، در بخشش پرسش ها و پاسخ ‌ها، به تفصيل توضيح داده مى شود.

ولادت و زادگاه حضرت ابراهيم (عليه السلام ) 
در روايات مختلف ، زادگاه ابراهيم جايى به نام ((كوثى ربى )) ذكر شده است . ((كوثى )) نهرى است در عراق ، در سرزمين بابل كه آن را به نام ((كوثى ))، يكى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح نام گذارده اند و آن اولين نهرى است كه از فرات منشعب شد. كوثى عراق در دو جا است : يكى ((كوثى طريق )) و ديگرى ((كوثى ربى )) كه مشهد ابراهيم (عليه السلام ) و مولد اوست و در همان جا او را به آتش ‍ انداختند و هر دوى آنها در سرزمين بابل است و سعد بن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه به آنجا رفت و آنجا را نيز فتح كرد.

بخى از تواريخ ، زادگاه حضرت ابراهيم را شهر اءور كه از شهرهاى بابل است دانسته اند. از مجموع روايات استفاده مى شود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده است . در روايت على بن ابراهيم ، امام صادق (عليه السلام ) فرموده است كه منزل نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بود و دعوت و مبارزه ابراهيم نيز از همان جا شروع شد (٢١٨).

 

 

 

در روايات و تواريخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است :

عموى ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم اطلاعات وسيعى داشت . آزر با استفاده از اين علم فهميد كه به زودى پسرى به دنيا مى آيد كه نابودى دين و آين نمرود و هوادارانش را به دنبال دارد.. اين مطلب را به نمرود اطلاع داد. از سوى ديگر، نمرود خواب ديد كه ستاره اى در آسمان درخشيد و نور آن برنور خورشيد و ماه چيره گرديد؛ پس ‍ از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، تعبيركنندگان خواب را به حضور طلبيد و خواب خود را براى آنان تعريف كرد و آنان به اتفاق گفتند: تعبير آن اين است كه به زودى كودكى به دنيا مى آيد كه سرنگونى تو و پيروانت به دست او انجام مى گيرد.

نمرود بعد از اطلاع از اين جريان ، دستور داد همه پسرانى را كه در آن سال به دنيا آمده بودند به قتل برسانند و همچنين [براى آن كه نطفه ابراهيم منعقد نگردد] مردان از زنان كناره گيرى كنند و زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند و در هنگام زايمان ، كودكان را بنگرند اگر پسر بود بكشند و اگر دختر بود او را رها كنند ولى با اين همه و سختگيرى هايى كه انجام مى شد، پدر ابراهيم [تارخ ] با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور از كنترل ماءموران با او همبستر شد و نور ابراهيم در رحم مادرش منعقد گرديد.

ابراهيم در شكم مادر، بزرگ شد و تدريجا زمان وضع حمل نزديك شد و چون زمان ولادت فرا رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت : من بيمارم و مى خواهم به كنارى بروم . بدين ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد و چون فرزند را زاييد، او را در پارچه اى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى هم سنگ بر در غار چيد و به شهر بازگشت از آن پس ‍ مادر، هر چند روزى يك بار مخفيانه و گاهى شبانه خود را به غار مى رساند تا به او شير دهد، ولى از روى تعجب مى ديد كه به لطف خدا او انگشت بزرگ دستش را در دهانش گذاشته و از آن شير جارى است . ابراهيم در آن مخفيگاه ، به دور از نظر ماءموران نمرود، پرورش يافت و به سن نوجوانى [سيزده سالگى ] رسيد كه تصميم گرفت آنجا را براى هميشه ترك كند و به ميان مردم رود و درس توحيدى را كه با الهام درون و به ضميمه مطالعات فكرى دريافته بود، براى مردم باز گويد.

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۸۹ | 2:38 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان حضرت ابراهيم (عليه السلام )

حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در قرآن 
از حضرت ابراهيم ٦٩ مرتبه در قرآن نام برده شده است و در ٢٥ سوره از ايشان سخن به ميان آمده است . در آيات قرآن نسبت به اين پيامبر بزرگ مدح و ستايش فراوان شده و صفات ارزنده او يادآورى گرديد است ؛ اين موضوع بيانگر عنايت خاص قرآن به زندگى ابراهيم است تا پيروان قرآن آن را بخوانند و از آن درس هاى بزرگ زندگى را بياموزند.

به گفته قرآن او از نيكان (٢٠٢) ، صالحان (٢٠٣) ، قانتان (٢٠٤) ، صديقان (٢٠٥)، بردباران (٢٠٦) و وفاكنندگان به عهد(٢٠٧) بود و شجاعتى بى نظير و سخاوتى فوق العاده داشت .

خداوند متعال ابراهيم را با القابى چون ، حنيف ، مسلم ، حليم ، اواه ، منيب و صديق ياد كرده است و با اوصافى چون : شاكر و سپاسگزار نعمت هاى خدا، مطيع خالق ، داراى قلب سليم ، عامل و فرمانبردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم و بنده مؤ من و نيكوكار پروردگار نام برده و او را ستوده است .

قرآن كريم با اشاره به يك مصداق كامل اين بنده شكرگزار خدا، يعنى ابراهيم ، از ميان صفات برجسته او به پنج صفت اشاره كرده و فرموده است :

١) ((ابراهيم خود امتى بود)) (٢٠٨) ؛ در اين كه چرا ابراهيم ((امت )) ناميده شده است ، نكات زير قابل ملاحظه است :

- ابراهيم چنان شخصيتى داشت كه به تنهايى يك امت بود. به عبارت ديگر، شخصيتش معادل يك امت بزرگ بود.

- ابراهيم رهبر و مقتدا و معلم بزرگ انسانيت بود و به همين جهت به او ((امت )) گفته شده است ، زيرا امت به كسى گفته مى شود كه مردم به او اقتدا كنند و رهبريش را بپذيرند.

- ابراهيم در آن زمان كه هيچ خداپرستى در محيطش نبود و همه در شرك و بت پرستى غوطه ور بودند، تنها موحد و يكتا پرست بود پس او به تنهايى امتى و مشركان محيطش امت ديگر بودند.

- ابراهيم سرچشمه پيدايش امتى بود و به همين سبب او امت ناميده شده است .

آرى ، ابراهيم يك امت و يك پيشواى بزرگ بود، يك مرد امت ساز بود و در آن روز كه در محيط اجتماعيش كسى دم از توحيد نمى زد، او منادى بزرگ توحيد بود.

٢) وصف ديگر او اين بود كه ((بنده مطيع خدا بود)). 

٣) ((او همواره در خط مستقيم الله و طريق حق ، گام مى سپرد))

٤) ((او هرگز از مشركان نبود))

٥) او مردى بود كه ((همه نعمت هاى خدا را شكر گزارى مى كرد)). 

پس از بيان اين اوصاف پنجگانه ، به بيان پنج نتيجه مهم اين صفات مى پردازد و مى فرمايد:

- ((خدا ابراهيم را براى نبوت و ابلاغ دعوتش برگزيد)) 

- ((خدا او را به راه راست هدايت كرد)) و از هر گونه لغزش و انحراف حفظ نمود چرا كه هدايت الهى به دنيا لياقت ها و شايستگى هايى است كه انسان از خود ظاهر مى سازد چون بى حساب چيزى به كسى نمى دهند.

- ((ما در دنيا به او حسنه داديم )) 

- ((و در آخرت از صالحان است )) 

- آخرين امتيازى كه خدا به ابراهيم در برابر آن همه صفات برجسته داد، اين بود كه مكتب او نه تنها براى اهل عصرش ، كه براى هميشه ، مخصوصا براى امت اسلامى يك مكتب الهام بخش گرديد. قرآن مى فرمايد: ((سپس به تو - پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) - وحى فرستاديم كه از آيين ابراهيم كه ايمانى خالص داشت و از مشركان نبود، پيروى كن )) 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : جمعه دوازدهم تیر ۱۳۸۸ | 14:37 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

حضرت صالح (عليه السلام ) و قوم او در روايات

تمدن قوم ثمود 
در روايتى از ابن عباس نقل شده كه قوم ثمود براى تابستان و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند و براى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد. به سبب عمرهاى درازى كه داشتند؛ ناچار بودند براى دوام بيشتر سنگ هاى كوه ها را بتراشند و خانه هاى خود را در نقبهايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد (١٩٢).

ناقه صالح 
در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم ثمود، سنگى داشتند كه آن را احترام و پرستش مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى كردند. چون صالح به سوى آنان مبعوث شد، به او گفتند: اگر راست مى گويى از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز از خدا خواست و ماده شتر با همان خصوصياتى كه خواسته بودند از سنگ خارج شد. در اين هنگام خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فرمود: ((به اينها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب اين قريه يك روز از آن شتر باشد و يك روز براى شما)) و هر روز كه نوبت شتر بود و آب را مى خورد، به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگ و صغير و كبيرى نبود كه در آن روز از شير آن شتر نخورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد (١٩٣).

در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد (روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط قريه آنها مى ايستاد و مردم مى آمدند و هر كس به هر اندازه شير مى خواست از آن مى دوشيد و مى برد (١٩٤).

در حديث ديگرى آمده است كه روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سر بر آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را باز مى كرد، مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند، مى دوشيدند و مى خوردند و سپس ظرف ها را مى آوردند و پر مى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند (١٩٥).

علت كشتن ناقه صالح 
ابن اثير در كامل حديثى گفته است كه خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت ، وقتى صالح جريان را به آنان گفت ، به صالح گفتند كه ما هرگز اين كار را نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم اين كار را نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد.

آنان پرسيدند كه نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را پيدا كنيم به قتل مى رسانيم .

صالح فرمود: پسرى است سرخ ‌رو و كبود چشم و سرخ مو. اتفاقا از بزرگان قريه ، يكى پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسرى نداشت ؛ آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يكديگر درآورند و چون ازدواج كردند همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.

مردم قابله ها و نيز ماءمورانى گمارده بودند تا هر وقت چنين مولودى به دنيا آمد به آنان خبر دهند و چون مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند كه اين همان مولودى است كه صالح پيغمبر خبر داد، ماءموران خواستند آن فرزند را از آنان بگيرند؛ ولى دو پيرمرد كه جد آن مولود بودند، مانع اين كار شدند و گفتند: هرگاه صالح خواست ما او را به قتل مى رسانيم .

قبل از اين اتفاق نه نفر از مردم آن قريه بچه دار شده بودند ولى از ترس آن كه مبادا آن فرزندان كشنده ناقه صالح باشند، آنان را كشته بودند؛ اما پس از به قتل رساندن آنان از كار خود پشيمان شدند و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل او برآمدند و دست به فساد و تبهكارى زدند (١٩٦).

مرحوم طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان از قول سدى نقل كرده كه وقتى كه قدار بزرگ شد روزى با دوستان خود در جايى نشستند و خواستند شراب بخورند؛ قدرى آب طلبيدند كه در شراب بريزند ولى آب نبود چون آن روز آبشخور نوبت ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها را خورده بود، اين وضع بر آنان گران تمام شد. قدرا گفت : ((مايليد تا من اين شتر را بكشم )) آنان گفتند: ((آرى )) و بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه را فراهم ساختند (١٩٧).

كعب نقل كرده است كه سبب پى كردن ناقه صالح آن شد كه زنى به نام ملكا، ملكه قوم ثمود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح ايمان آوردند و روز به روز پر جمعيت آنان افزوده مى شود به مقام صالح (عليه السلام ) حسادت ورزيد. در آن عصر زنى به نام ((قطام )) معشوقه مردى به نام ((قدار بن سالف )) و زن ديگرى بنام ((قبال )) معشوقه مردى بنام ((مصدع )) وجود داشتند، قدار و مصدع هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى پرداختند.

ملكا به اين دو زن گفت : هرگاه قدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد كه ملكه ثمود به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح اندوهگين هستند، ما تمكين نمى كنيم مگر اينكه ناقه را به هلاكت برسانيد.

آن دو زن بدكاره ، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند وقتى كه قدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند: ما تمكين نمى كنيم تا وقتى كه ناقه به هلاكت برسد. قدار و مصدق گفتند: ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم .

آنان در كمين ناقه قرار گرفتند، قدار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى ديگر كمين نمود؛ وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب ، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، سپس ‍ قدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد و آنچنان بر پشت پاى ناقه ضربت زد كه ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گريخت . سپس قدار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آنگاه ناقه را نحر كرد و كشت ، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نمودند و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.

بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزى سر داد به طورى كه اين ناله دل هاى مردم را به درد آورد و مردم وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشتند، ما چه تقصير داريم ؟

حضرت صالح فرمود: برويد سراغ بچه ناقه ، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد.

آنان بالاى كوه رفتند و به جستجوى بچه ناقه پرداختند، ولى آن را نيافتند آنان شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت : ((سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت)). (١٩٨)

عذاب الهى 
پس از كشتن ناقه صالح ، صالح به ميان قوم خود رفت و گفت : اى قوم ! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى شود و در روز دوم سرخ مى گردد و در روز سوم سياه مى شود. همين نشانه ها در روز اول و دوم و سوم ، ظاهر شد، در اين ميان بعضى كه مضطرب شده بودند به بعضى ديگر مى گفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده است ولى آخرين جواب قوم اين بود كه : ما هرگز سخن صالح را نمى پذيريم و از خدايان (بت ها) خود دست برنمى داريم .

سرانجام نيمه هاى شب ، جبرئيل امين بر آنان فرود آمد و صيحه اى زد، اين صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دريده شد و قلب هايشان شكافته گرديد و جگرهايشان ، متلاشى شد و همه آنان در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند و وقتى كه آن شب به صبح رسيد خداوند، صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنان فرستاد، آن صاعقه آنان را سوزانيد و همگى را به هلاكت رسانيد (١٩٩).

چرا عذاب الهى فراگير بود؟ 
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در فرازى از يكى از خطبه هايش ‍ مى فرمايد: ((ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت چرا كه همه آنها به اين امر رضايت داشتند)). (٢٠٠)

شقى ترين مردم از اولين و آخرين 
شيعه و سنى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: ((شقى ترين مردم از اولين ، همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت و شقى ترين مردم از آخرين كسى است كه على را به قتل مى رساند)) (٢٠١)

 


در سوره سجده نيز مى فرمايد: ((ما قوم ثمود را هدايت كرديم ولى آنان كوردلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند، صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت ؛ فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوى داشتند نجات داديم)). (١٨٩)

سرانجام صالح و پيروانش 
قرآن درباره چگونگى نزول عذاب بر اين قوم سركش ، بعد از پايان مهلت سه روزه و نجات پيروان صالح مى فرمايد:

((هنگامى كه فرمان ما براى مجازات اين گروه فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند در پرتو رحمت خويش از آن عذاب رهايى بخشيديم)). (١٩٠)

نه تنها از عذاب جسمانى و مادى كه ((از رسوايى و خوارى و بى آبرويى كه آن روز دامن اين قوم سركش را گرفت نيز نجاتشان داديم ، چرا كه پروردگارت قوى و قادر بر همه چيز و مسلط بر هر كار است)). (١٩١)

در اين كه چند نفر به صالح ايمان آوردند اختلاف است . بنابر بعضى از تواريخ آنان چهار هزار نفر بودند كه پس از هلاكت قوم ثمود به طرف سرزمين حضرموت كوچ كردند. برخى ديگر نيز نقل كرده اند كه آنان يكصد و بيست نفر بودند كه به مكه رفتند.

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه دهم تیر ۱۳۸۸ | 3:22 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ناقه صالح 


ابوحمزه ثمالى از امام باقر (عليه السلام ) روايت مى كند كه جبرئيل درباره هلاكت قوم ثمود براى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيان كرد كه حضرت صالح به ميان قومش رفت و به آنان چنين پيشنهاد كرد: ((من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم و اكنون يكصد و بيست سال از عمرم گذشته است ؛ پس از آن همه تلاش ، اينك براى اتمام حجت ، پيشنهادى به شما مى كنم و آن اين كه اگر بخواهيد، من از خدايان شما تقاضايى مى كنم ، اگر خواسته مرا برآوردند از ميان شما مى روم و ديگر كارى به شما ندارم و شما نيز تقاضايى از خداى من بكنيد تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد. 


در اين مدت طولانى ، هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من خسته شده ايد)). قوم ثمود گفتند: پيشنهاد شما منصفانه است . از اين رو روزى را وعده گذاشتند كه براى انجام آن بروند.

روز موعود فرا رسيد. بت پرستان به بيرون شهر كنار بت ها رفتند و خوراكى ها و نوشيدنى هاى خود را به رسم تبرك كنار بت ها نهادند و سپس ‍ آن خوراكى ها را خوردند و نوشيدند؛ آنگاه به دعا و التماس و راز و نياز از بت ها پرداختند. آنگاه به صالح گفتند: ((آنچه تقاضا دارى ، از بت ها بخواه )).

صالح اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت : نام اين بت چيست ؟ گفتند: فلان ! صالح به آن بت بزرگ خطاب كرد و گفت : تقاضاى مرا برآور، ولى بت بزرگ جوابى نداد. صالح به قوم گفت : پس چرا اين بت جواب مرا نمى دهد؟ گفتند: از بت ديگر تقاضا كن !

صالح نيز تقاضاى خود را از بت ديگرى درخواست كرد ولى باز جوابى نشنيد.

قوم ثمود به بت ها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالح را نمى دهيد؟ آنان به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هايمان به حال خود بگذار.

صالح به كنارى رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده بودن و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند جمع كردند و خود بر روى خاك ها غلتيدند و خطاب به بت ها گفتند: اگر امروز جواب صالح را نديد ما رسوا مى شويم ، سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و درخواست كن ، صالح پيش آمد و آنها را خواند، ولى باز هم پاسخى نشنيد.

صالح به قوم گفت : ساعات اول روز گذشت و خدايان شما به درخواست من جواب ندادند، اكنون نوبت شماست كه درخواست خود را از من بخواهيد تا از درگاه خداوند بخواهم تا همين ساعت تقاضاى شما را برآورد.


هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود سخن صالح را پذيرفتند و گفتند:

((اى صالح ! ما تقاضاى خود را به تو مى گوييم ، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را برآورده كند، تو را به پيامبرى مى پذيريم و از تو پيروى مى كنيم و با همه مردم شهر از تو تبعيت مى نماييم )).

صالح گفت : آنچه مى خواهيد تقاضا كنيد.


آنان با اشاره به كوهى كه نزديكشان بود، گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر، تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم . چون به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح ! از پروردگار خود بخواه ، هم اكنون براى ما از اين كوه ماده شترى قرمز رنگ و پر كرك كه ده ماهه باشد، بيرون آورد.


صالح گفت : درخواست شما براى من بسيار بزرگ است ، ولى براى پروردگارم آسان است و در همان حال درخواست آنان را از خدا خواست ؛ كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد. وقتى كه قوم ثمود اين معجزه عظيم را مشاهده كردند به صالح گفتند: ((خداى تو چقدر سريع تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه ، بچه اش را نيز براى ما خارج سازد)).

صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف آن ماده شتر شروع به چرخيدن كرد.


صالح در اين هنگام با خطاب به آن هفتاد نفر فرمود: ((آيا ديگر تقاضايى داريد؟!)) گفتند: نه ، بيا با هم نزد قوم خود برويم و از آنچه ديديم خبر دهيم تا به تو ايمان بياورند.


صالح همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود حركت كرد ولى هنوز به قوم ثمود نرسيده بود كه شصت و چهار نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: ((آنچه ديديم سحر و جادو و دروغ بود)).

هنگامى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده ، گواهى دادند كه آنچه ديديم حق است ولى قوم سخن آنان را نپذيرفتند و اعجاز صالح را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك كرد و به گمراهان پيوست و همان شخص (به نام قدار) آن شتر را پى كرد و كشت (١٨٠).


ناقه صالح داراى ويژگى هايى بود كه هر كدام مى توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ايمان آنان به حضرت صالح شود، از اين رو مخالفان سعى داشتند اين معجزه را نابود كنند. آن ناقه معجزه اى عجيب و حيوانى شگفت انگيز بود.


حضرت صالح فقط به آنها تذكر داد: ((اى مردم اين شتر خداست كه شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده است و دليلى بر صدق نبوت و دعوت من است . او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد. آسيبى به او نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت)). (١٨١)


و در آيه شريفه ديگرى خطاب به صالح آمده است : ((ما ناقه را براى امتحان و آزمايش قوم مى فرستيم و به مردم خبر ده كه آب شهر بايد در ميان آنها تقسيم شود، يك روز از براى ناقه و يك روز براى اهالى شهر باشد و هر كدام از آنان بايد در نوبت خود حضور يابد و ديگرى مزاحم او نشود)). (١٨٢)

هر روز كه نوبت شتر بود و آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگ و زن و مردى نبود كه در آن روز از شير آن شتر نخورد و چون روز ديگر مى شد مردم از آن آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد.


كشته شدن ناقه صالح 

در اين كه سبب كشتن ناقه صالح چه بود، اختلاف نظر است كه در بحث روايى به آن اشاره مى شود. اما آنچه مسلم است ، با تمام تاءكيدهايى كه حضرت صالح درباره مراقب از آن ناقه كرده بود، سرانجام آن را كشتند، چرا كه وجود آن به عنوان نشانه اى الهى باعث بيدارى مردم و گرايش آنان به صالح مى شد؛ لذا گروهى از سركشان قوم ثمود كه نفوذ دعوت صالح را مزاحم منافع خويش مى ديدند، توطئه اى براى از بين بردن ناقه چيدند.

گروهى براى اين كار ماءمور شدند و سرانجام يكى از آنان به ناقه حمله كرد و ضرباتى بر آن وارد كرد و ((آن را از پاى در آوردند)). (١٨٣)

سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالح آمدند و گفتند: ((اى صالح ! اگر تو فرستاده خدا هستى ، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست)) (١٨٤) اما حضرت صالح به آنان گفت : ((اى قوم من ! چرا پيش از تلاش و كوشش براى جلب نيكى ها، براى عذاب و بدى ها عجله داريد؟. چرا از درگاه الهى تقاضاى آمرزش گناهان نمى كنيد تا مشمول رحمت او واقع شويد)). (١٨٥)

صالح پس از سركشى و عصيان قوم در از بين بردن ناقه به آنان اخطار كرد و گفت : ((سه روز تمام در خانه هاى خود از هر نعمتى مى خواهيد بهره مند شويد و بدانيد، پس از اين سه روز عذاب و مجازات الهى فرا خواهد رسيد!)). (١٨٦)

فرا رسيدن عذاب الهى 
قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است : ((و كسانى را كه ستم كردند، صيحه آسمانى فرا گرفت و آنچنان اين صيحه ، سخت و سنگين و وحشتناك بود كه بر اثر آن همگى آنان در خانه ها خود به زمين افتادند و مردند، آن چنان مردند و نابود شدند و آثارشان بر باد رفت كه گويى هرگز در آن سرزمين ساكن نبودند)). (١٨٧)

همچنين در جايى ديگر فرموده است : ((اين است خانه هاى ايشان كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين مساءله براى كسانى كه بدانند، عبرتى است)). (١٨٨)

در سوره سجده نيز مى فرمايد: ((ما قوم ثمود را هدايت كرديم ولى آنان كوردلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند، صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت ؛ فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوى داشتند نجات داديم)). (١٨٩)

سرانجام صالح و پيروانش 
قرآن درباره چگونگى نزول عذاب بر اين قوم سركش ، بعد از پايان مهلت سه روزه و نجات پيروان صالح مى فرمايد:

((هنگامى كه فرمان ما براى مجازات اين گروه فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند در پرتو رحمت خويش از آن عذاب رهايى بخشيديم)). (١٩٠)

نه تنها از عذاب جسمانى و مادى كه ((از رسوايى و خوارى و بى آبرويى كه آن روز دامن اين قوم سركش را گرفت نيز نجاتشان داديم ، چرا كه پروردگارت قوى و قادر بر همه چيز و مسلط بر هر كار است)). (١٩١)

در اين كه چند نفر به صالح ايمان آوردند اختلاف است . بنابر بعضى از تواريخ آنان چهار هزار نفر بودند كه پس از هلاكت قوم ثمود به طرف سرزمين حضرموت كوچ كردند. برخى ديگر نيز نقل كرده اند كه آنان يكصد و بيست نفر بودند كه به مكه رفتند.

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : شنبه هشتم فروردین ۱۳۸۸ | 2:22 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

سرسختى قوم ثمود 


قوم ثمود در پاسخ به دعوت هاى اين پيامبر الهى گفتند: ((اى صالح ! تو از افسون شدگانى و عقل خود را از دست داده اى ، براى همين سخنان نامربوط مى گويى !)). (١٧٢)


آنان معقد بودند كه ساحران گاهى از طريق سحر، عقل و هوش افراد را از كار مى اندازند، اين تهمت را نه تنها به حضرت صالح بلكه به ديگر پيامبران نيز زده اند. آنان اگر مردى الهى براى اصلاح عقايد و نظام فاسدشان قيام مى كرد او را ديوانه و مجنون و مسحور مى خواندند.


قرآن همچنين مى گويد: ((آن قوم خود خواه كه خداوند يگانه را انكار كردند و لقاى آخرت و رستاخيز را تكذيب نمودند و ما آنها را نعمت فراوانى در زندگى دنيا بخشيده بوديم ؛ گفتند: اين بشرى است مثل شما، از آنچه شما مى خوريد، مى خورد و از آنچه مى نوشيد، مى نوشد)). (١٧٣)

سپ به يكديگر گفتند: ((اگر شما از بشرى مانند خود اطاعت و پيروى كنيد مسلما از زيانكارانيد)). (١٧٤)

قوم صالح با انكار معاد، كه قبول آن همواره سد راه خودكامگان و هوسرانان است ، گفتند: ((آيا اين مرد به شما وعده مى دهد وقتى كه مرديد و خاك و استخوان شديد، باز هم از قبرها بيرون مى آييد و زندگى جديدى را شروع مى كنيد؟! هيهات ! هيهات ! از اين وعده هايى كه به شما داده مى شود)). (١٧٥)

سپس با تاءكيد بيشتر بر انكار معاد گفتند كه ((غير از اين زندگى دنيا چيزى در كار نيست ، پيوسته گروهى از ما مى ميرند و نسل ديگرى جاى آنان را مى گيرد و بعد از مرگ ديگر هيچ خبرى نيست و ما هرگز برانگيخته نخواهيم شد)). (١٧٦)

آنان به تنها به اين نسبت هاى ناروا بر پيامبرشان اكتفا نكردند بلكه با اتهامى بسيار ناروا به او گفتند: ((او فقط مردى است دروغگو كه بر خدا افترا بسته وبه همين دليل ما هرگز به او ايمان نخواهيم آورد)). نه رسالتى از طرف خدا دارد و نه وعده هاى رستاخيز او درست است و نه برنامه هاى ديگرش ، به همين دليل يك آدم عاقل به او ايمان نخواهد آورد!.



خنثى شدن توطئه كافران 

قرآن با اشاره به بخش ديگرى از داستان حضرت صالح و قومش ، كه مربوط به توطئه قتل او از طرف گروه هاى كافر و منافق و خنثى شدن توطئه آنان است ، مى فرمايد: ((در آن شهر (وادى القرى ) نه گروهك بودند كه در زمين فساد مى كردند و اصلاح نمى كردند)). (١٧٧)

برخورد شيد قوم ثمود به جايى رسيد كه به گروه هاى نه گانه تقسيم شدند و با سازماندهى و برنامه ريزى فسادانگيز خود، به كارشكنى پرداختند و به همديگر گفتند: ((بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح و خانواده اش ‍ شبانه حمله ور شويم و آنان را به قتل رسانيم ، سپس به كسى كه مطالبه خون او را مى كند، بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم و ما در ادعاى خود راستگو هستيم)).(١٧٨)


در تاريخ آمده است كه در كنار شهر حجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت ، صالح (عليه السلام ) براى عبادت خداگاه شبانه به آنجا مى رفت و به مناجات و شب زنده دارى مى پرداخت .

دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند، تصميم گرفتند مخفيانه به آن كوه رفته و در پشت سنگ هاى آن پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند تا وقتى صالح به آنجا آمد او را به قتل برسانند و پس از آن به خانه او حمله كنند وشبانه آنان را نيز قتل عام نمايند؛ سپس ‍ مخفيانه به خانه هاى خود برگردند و اگر كسى از اين حادثه پرسيد، اظهار بى اطلاعى نمايند.

اما خداوند توطئه آنان را به طرز عجيبى خنثى كرد و نقشه هايشان را نقش بر آب كرد، زيرا هنگامى كه در گوشه اى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش ‍ كرد و صخره عظيمى از بالاى كوه سرازير شد و آنان را در لحظه اى كوتاه در هم كوبيد و نابود كرد!

قرآن با اشاره به اين توطئه مى فرمايد: ((آنان نقشه مهمى كشيدند وما هم نقشه مهمى ، در حالى كه آنان خبر نداشتند)). (١٧٩)

 

-font�Wiy8�u ��u o-bidi-theme-font: minor-bidi'>روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را درهم شكست ، همه سرنشنان كشتى غرق شدند و تنها يك زن حامله نجات يافت ، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من ماءمور شدم جان آن زن را قبض كنم ، دلم به حال آن پسر سوخت .

مورد ديگر، هنگامى بود كه شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستون ها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد؛ وقتى كه خواست از آن شهر ديدار كند، همين كه از اسب پياده شد و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم ، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد. دلم به حال او سوخت از اين كه عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و گفت : ((اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شداد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم ، و بدون مادر تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم ، ولى كفران نعمت كرد و خودبينى و تكبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فراگرفت تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنان را رها نمى كنيم)). (١٦٥)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه ششم فروردین ۱۳۸۸ | 22:21 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان حضرت صالح (عليه السلام )

حضرت صالح در قرآن 
نام حضرت صالح (عليه السلام ) در قرآن يازده مرتبه ذكر شده است . او از نواده هاى سام بن نوح ؛ از قبيله ثمود بود. بعضى سلسله نسب او را چنين ذكر كرده اند: ((صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود)) و بعضى ديگر او را به عنوان ((صالح بن جابر بن ارم بن سام بن نوح )) ياد كرده اند.

بنابر آنچه قرآن درباره اين قوم آورده است ، آنان قومى از عرب بوده اند، اين معنا را از نام پيامبر شان صالح (عليه السلام ) كه كلمه اى عربى است ، استفاده مى كنيم . از آيه ٦١ سوره هود بر مى آيد كه او از همان قوم بوده است ، پس نتيجه مى گيريم كه آنان عرب بوده اند و نام مردى از آنان صالح بوده است . اين قوم كه بعد از قوم عاد پديد آمدند و داراى تمدن بوده اند و زمين را آباد مى كردند. آنان در زمين هموار قصرها و در شكم كوه ها خانه هايى امن مى ساختند (١٦٦).

قرآن كريم درباره اين پيامبر الهى قوم ثمود مى فرمايد:

اى قوم ! من براى شما فرستاده امينى هستم ، پرهيزكار باشيد و از من پيروى كنيد. من در برابر اين دعوت از شما اجر و مزدى نمى خواهم ، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است . آيا شما مى پنداريد هميشه در نهايت امنيت در ميان نعمت هايى كه در دنيا وجود دارد، باقى مى مانيد؟ و در كنار اين باغ ها، چشمه ها، زراعت ها و نخل هايى كه ميوه هايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟ شما از كوه ها خانه هايى مى تراشيد و در آن به عيش و نوش مى پردازيد اين امور شما را سرمست و غافل ساخته است . از زندان خود پرستى بيرون آييد و به فضاى خداپرستى وارد شويد. از اسرافكاران و دنياپرستان مرفه پيروى نكنيد، آنان كه به فساد و تباهى دامن مى زنند و در فكر اصلاح نيستند (١٦٧) . اى مردم ! تنها خداى يكتا و بى همتا را بپرستيد كه جز او خداى شما نيست ، همان خداوندى كه شما را از زمين آفريد، و آبادانى آن را به شما واگذار كرد، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او باز مى گرديد كه پروردگارم (به بندگان خدا) نزديك و اجابت كننده تقاضاى شما است .

قوم گفتند: اى صالح ! تو پيش از اين مايه اميد ما بودى . آيا ما را از پرستش ‍ آنچه پدرانمان مى پرستيدند نهى مى كنى ؟ ما در مورد آنچه به سوى او دعوت مى كنى در شك و ترديد هستيم .

حضرت صالح فرمود: ((اى قوم من ! اگر من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم و رحمت او به سراغم آمده باشد، آيا مى توانم از ابلاغ فرمان او سرپيچى كنم ؟ اگر من از او نافرمانى كنم ، چه كسى مى تواند مرا در برابر او يارى دهد، بنابراين سخنان شما چيزى جز اطمينان به زيانكار بودن شما نمى افزايد)). (١٦٨)

به خاطر داشته باشيد كه خداوند شما را جانشينان قوم عاد قرار داد، و در زمين مستقر ساخت (١٦٩)
. يعنى از يك طرف نعمت هاى فراوان الهى را فرموش نكنيد و از سوى ديگر توجه داشته باشيد كه پيش از شما، اقوام طغيانگرى مانند قوم عاد بودند كه بر اثر مخالفتهايشان به عذاب الهى گرفتار و نابود شدند.

سپس حضرت صالح با تكيه بر بعضى از نعمت ها و امكانات خداداد قوم ثمود فرمود: ((شما در سرزمينى زندگى مى كنيد كه دشت هاى مسطح با خاك هاى مساعد دارد كه مى توانيد قصرهاى مجلل و خانه هاى مرفه در آن بسازيد. و نيز كوهستان هايى دارد كه مى توانيد خانه هايى مستحكم در دل سنگ ها بنا كنيد)). (١٧٠) از اين تعبير، چنين به نظر مى رسد كه آنان محل زندگ خود را در تابستان و زمستان تغيير مى دادند؛ در بهار و تابستان در دشت هاى وسيع و پربركت به زراعت و دامدارى مى پرداختند و به همين جهت خانه هاى مرفه و زيبايى در دشت داشتند و به هنگام فصل سرما و تمام شدن برداشت محصول ، در خانه هاى مستحكمى كه در دل صخره ها تراشيده بودند و در مناطق امن قرار داشت و از گزند طوفان و سيلاب دور بود، مى زيستند و آسوده خاطر زندگى مى كردند (١٧١) . اين همه نعمتهاى فراوان خدا را يادآور شويد و در زمين فساد و كفران نعمت نكنيد.

 

و����8�u ��u �ا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ازاو پرسيد: ((اى برادر! چندين هزار سال است كه تو ماءمور قبض روح انسانها هستى ، آيا در هنگام جان كندن آنان دلت براى كسى به رحم آمد؟)).

عزرائيل گفت : در اين مدت دلم براى دو نفر سوخت :

روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را درهم شكست ، همه سرنشنان كشتى غرق شدند و تنها يك زن حامله نجات يافت ، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من ماءمور شدم جان آن زن را قبض كنم ، دلم به حال آن پسر سوخت .

مورد ديگر، هنگامى بود كه شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستون ها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد؛ وقتى كه خواست از آن شهر ديدار كند، همين كه از اسب پياده شد و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم ، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد. دلم به حال او سوخت از اين كه عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.

در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و گفت : ((اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شداد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم ، و بدون مادر تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم ، ولى كفران نعمت كرد و خودبينى و تكبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فراگرفت تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنان را رها نمى كنيم)). (١٦٥)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه چهارم فروردین ۱۳۸۸ | 4:20 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم (عليه السلام ) 


در روايتى نقل شده كه به نمرود گفته شد: ابراهيم پسر آزر، بت ها را شكسته است . نمرود، آزر را طلبيد و به او گفت : به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابرهيم ) را از من مخفى كردى .

آزر گفت : من تقصيرى ندارم ، مادرش او را مخفى و از او نگهدارى كرده است ، او مدعى است كه براى اين كارش استدلال و حجت دارد.

نمرود دستور داد مادر ابراهيم را حاضر كردند و به او گفت : چرا وجود اين پسر را از ما مخفى كردى كه با خدايان ما چنين كرد؟!

مادر ابراهيم گفت : ((دليل من از اين كار، اين بود كه ديدم تو تمام پسران را به قتل مى رسانى و نسل آنان را به خطر انداختى ، با خود گفتم كه اين پسر را براى حفظ نسل آينده نگه مى دارم اگر اين پسر همان بود (كه سرنگونى سلطنت تو به دست او است ) او را تحويل مى دهم تا كشته گردد و كشتن ديگر فرزندان مردم پايان گيرد و اگر شخصى كه مقصود توست ، نباشد براى ما يك فرزند پسر باقى مى ماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است ، او در اختيار توست و هر كارى كه مى خواهى انجام بده )).

نمرود گفتار و دليل مادر ابراهيم را پسنديد و او را آزاد كرد، سپس خودش ‍ شخصا با ابراهيم در مورد شكسته شدن بت ها سخن گفت ، هنگامى كه ابراهيم گفت : ((بت بزرگ ، بت ها را شكسته است )) نمرود درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت ، اطرافيان گفتند: ((ابراهيم رابسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد)) (٢٦٦).

در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه فرمود: ((به خدا سوگند نه بت ها اين كار را كردند [بت هاى ديگر را شكستند] و نه ابراهيم دروغ گفت ، از آن حضرت پرسيدند: پس چگونه بود؟ حضرت فرمود: ((ابراهيم گفت : بت بزرگ اين كار را كرده است ، اگر سخن مى گويد؟ و اگر سخن نمى گويد بت بزرگ اين كار را نكرده است )) (٢٦٧).

گفتگوى نمرود و آزر درباره مقام ابراهيم (عليه السلام ) 


در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود [براى آتش زن ابراهيم ] دستور داد كه در آن نزديكى بناى مرتفعى بسازند تا از آنجا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند. چون ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنا برد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب مشاهده كرد كه ابراهيم صحيح و سالم ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده است و ابراهيم با مردى كه در كنار اوست [جبرئيل ] به گفتگو مشغول است .

نمرود، رو به آزر كرد و گفت : اى آزر! ببين كه اين پسر تو تا چه حد و اندازه در نزد پرورگارش گرامى و ارجمند است .


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 15:26 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

هجرت ابراهيم (عليه السلام ) 


در روضه كافى ، از على بن ابراهيم و او از پدرش روايت كرده است كه : از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: ابراهيم هنگامى كه بت هاى نمرود را شكست ، نمرود دستور داد كه دستگيرش كنند و براى سوزاندنش ‍ چهار ديوارى درست كرد و هيزم در آن جمع كردند آنگاه هيزم ها را آتش ‍ زدند و ابراهيم را در آتش انداختند، ناگاه ديدند كه ابراهيم صحيح و سالم در ميان آتش نشسته است . جريان را به نمرود اطلاع دادند، نمرود دستور داد تا او را از مملكتش بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد. ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت : من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سال ها در تهيه آن سعى و تلاش كرده ام ، بگذارم و بروم اما شرطش آن است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد. مردم زير بار نرفتند و مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند. قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه را در اين سرزمين به دست آورده اى ، بگذارى و بروى و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده است به او بدهند.

جريان را به نمرود اطلاع دادند، او كه چنين ديد دستور داد تا بگذارند ابراهيم با اموال و گوسفندانش بيرون رود و گفت : اگر او در سرزمين شما بماند، دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد .


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : دوشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 15:24 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در روايات

ماءموريت زن هاى قابله 


شيخ صدوق (رحمه الله ) در اكمال الدين از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه چون مادر ابراهيم حامله شد، نمرود زن هاى قابله را ماءمور كرد تا براى بررسى حمل نزد آن زن بروند و دقت كنند، تا آيا اثر حملى در او مشاهده مى كنند يا نه ؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حمل را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع تشخيص ‍ آنان شد و از اين رو نزد نمرود آمدند و اظهار كردند كه ما چيزى در شكم اين زن نديديم (٢٦٣).


تولد حضرت ابراهيم (عليه السلام) 


در روايتى شيخ صدوق (رحمه الله ) نقل كرده كه ابراهيم در همان خانه پدرش به دنيا آمد و پدرش به دليل ترسى كه از نمرود داشت ، خواست فرزندش را به او تحويل دهد؛ اما مادرش مانع شد و گفت : پسرت را با دست هاى خود براى كشتن پيش نمرود مبر، او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش فرا رسد و اينگونه از دنيا برود، تا تو با دست خود پسرت را نكشته باشى . پدر نيز اجازه داد كه زن فرزندش ‍ را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذارد و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت .

ابراهيم به طور غير طبيعى بزرگ مى شد، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزى او را نيز خداى قادر متعال در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد، مادرش نيز گاهى از شوهرش اجازه مى گرفت و نزد فرزندش مى رفت و او را شير مى داد و پس از بوييدن و بوسيدن و بغل كردن ، او را در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا وقتى كه بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر آمد.

ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد. روزى مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داد و به شهر بازگشت . روزى ديگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامان او زده و گفت : ((مرا نيز با خود ببر)).

مادرش گفت : ((باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم ، آنگاه تو را نزد او ببرم )). مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت ، چنين شنيد كه او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا معلوم نگردد.

مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. چون آزر، او را ديد خداوند محبتى از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت . روزى مردم كه همچنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و تبرى به دست گرفت و آن را تراشيد؛ بتى كه تا آن روز نظيرش ‍ ديده نشده بود، ساخت . آزر كه چنان ديد به مادرش گفت : ((اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد))، اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبر را برداشت و همان بت را شكست ، آزر به اين عمل او پرخاش ‍ كرد، ابراهيم گفت : ((مگر شما مى خواستيد با اين بت چكار كنيد؟)) گفتند: مى خواستيم او را پرستش كنيم .

ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه با دست هاى خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟ در اين وقت آزر كه جد ابراهيم بود، گفت ((آن كسى كه نابودى اين ملك و سلطنت به دست اوست ، همين فرزند است !)) 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 6:22 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

حضرت ابراهيم و يقين به روز قيامت 


روزى حضرت ابراهيم (عليه السلام ) از كنار دريايى مى گذشت ، مردارى را ديد كه در كنار دريا افتاده ، در حالى كه مقدارى از آن داخل آب و مقدارى ديگر در خشكى است و پرندگان و حيوانات دريا و خشكى از دو طرف ، آن را طعمه خود قرار داده اند، حتى گاهى بر سر آن به يكديگر حمله ور مى شوند. ديدن اين منظره ابراهيم را به فكر مساءله اى انداخت كه آيا چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان با يكديگر مخلوط شده ، زنده مى شوند و در شگفت شد.

ابراهيم (عليه السلام ) گفت : پروردگارا! به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند به او وحى كرد كه مگر به اين مساءله ايمان ندارى ؟ او گفت : ايمان دارم ولى مى خواهم آرامش قلبى پيدا كنم .

خداوند به او دستور داد كه چهار پرنده بگيرد و گوشت هاى آنها را در هم بياميزد، سپس آنها را چند قسمت كند و هر قسمتى را بر سر كوهى بگذارد، بعد آنها را بخواند تا صحنه قيامت را مشاهده كند، او نيز چنين كرد و با نهايت تعجب ديد اجزاى مرغان از نقاط مختلف جمع شدند و نزد او آمدند.

قرآن كريم در سوره بقره در اين باره چنين مى فرمايد: و (به خاطر بياور) هنگامى كه را كه ابراهيم گفت : خدايا به من نشان بده كه چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟

فرمود: مگر ايمان نياورده اى ؟ عرض كرد: چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش ‍ يابد، فرمود: در اين صورت چهار نوع از مرغان را انتخاب كن و آنها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز، سپس بر هر كوهى قسمتى از آن را قرار بده . آنگاه پرندگان را بخوان ، به سرعت به سوى تو مى آيند و بدان كه خداوند، قادر و حكيم است )).






مدت عمر ابراهيم (عليه السلام ) و مدفن او 


بحث پيرامون قبض روح حضرت ابراهيم (عليه السلام )، در بخش روايات خواهد آمد. اما در مدت عمر آن حضرت اختلاف است . طبرى و ابن اثير از قولى نقل كرده اند كه آن حضرت در هنگام وفات دويست سال داشت (٢٥٩) . روايت ديگرى نيز ذكر كرده اند كه يكصد و هفتاد و پنج سال از عمرش گذشته بود (٢٦٠) و همين قول از تورات نيز نقل شده است . در حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله ) در كتاب اكمال الدين (٢٦١) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده است ، همين قول را روايت كرده است . به نظر مى رسد كه اين قول به صواب و صحت نزديك تر است .

مدفن آن حضرت در سرزمين فلسطين در حبرون (٢٦٢) است ، جايى كه هم اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف و موسوم است . مسعودى نوشته است كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : جمعه ششم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 5:20 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

احتجاج ابراهيم با ستاره پرستان 


مشكلاتى كه ابراهيم در هموار ساختن راه توحيد و خدا پرستى داشت ، بسيار بود. دشمنان مكتب يكتا پرستى ، تنها بت پرستان آن زمان نبودند بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به پرستش ستارگان ، ماه و خورشيد بودند و آنها را به جاى خدا يكتا، پرستش مى كردند يا شريك او قرار مى دادند و چنانكه از تواريخ استفاده مى شود، در همان بابل و حران از اين نوع منحرفين بسيار ديده مى شد كه معابد و هياكلى به نام ستارگان ساخته بودند و آن ها را پرستش مى كردند.

ابراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و هر جا به طريقى مردم را از اين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او داشت ، همان منطق نيرومند و دلايل روشنى بود كه خداى تعالى به او عطا كرده بود و همه جا از آن حربه بران استفاده مى كرد و دشمن را مغلوب استدلال هاى كوبنده خويش مى ساخت .

در مبارزه با ستاره پرستى نيز ابراهيم خليل راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و دشمن را در كوتاه ترين زمان با ذكر چند جمله مختصر، مغلوب كرد و راه ايراد و اشكال و فرار را به او بست .

ابراهيم در آغاز، بدون آنكه علنا عقايد باطل آنان را به رخ بكشد و افكار غلطشان را تخطئه كند، خود را در صورت ظاهر با آنان هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف آنان را نسبت به خود جلب كند و آمادگى بيشترى در آنان براى گوش دادن به استدلال خود فراهم سازد؛ از اين رو به ميان مردم رفته و خود را مانند يكى از آنان جلوه داد.

((تا چون پرده تاريك شب افق را فرا گرفت ، يكى از ستارگان را)) (٢٥١) كه به گفته بعضى ستاره زهره بود، بديد و براى اينكه آنان را به شنيدن استدلال نيرومند خود در بطلان عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد فرياد برآورد: ((اين است پروردگار من !)) (٢٥٢).

اين جمله را گفت و تا وقتى آن ستاره غروب كرد، ديگر سخنى نگفت و چون ستاره مزبور غروب كرد، ابراهيم در پيش روى مردم به دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جستجو پرداخت و هنگامى كه متوجه شد غروب كرده با آواز بلند گفت : ((من خدايانى را كه غروب كنند، دوست ندارم )) (٢٥٣).

ابراهيم بيش از اين چيزى نگفت و به همين جمله كه ((من خدايى را كه غروب كند دوست ندارم )) اكتفا كرد و ((و چون ديد ماه طلوع كرد)) باز براى هماهنگى با مردم گفت : ((اين است پروردگار من !)) و چون ماه نيز افول كرد، گفت : ((به راستى اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلما از گمراهان خواهم بود)) (٢٥٤).

و سپس هنگامى كه خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد گفت : ((اين است پروردگار من ، اين بزرگ تر است !)) و چون غروب كرد گفت : ((اى مردم ! من از آنچه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم )).

در اينجا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و صريحا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شركت ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و عقيده باطنى خود را آشكار نمود و فرياد زد: ((من روى دل را به كسى متوجه مى دارم كه آسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم )) .

در اين هنگام مردم به محاجه با او برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اى به ستارگان ، خورشيد و ماه نداشته و اگر تاكنون هم سخنى گفته بود، براى هماهنگى با آنان و مقدمه اى براى ابراز عقيده قلبى خويش ‍ بوده است و خواستند تا به وسيله اى او را از عقيده توحيد برگردانند، ابراهيم در جوابشان فرمود: ((آيا درباره خداى يكتايى كه مرا به راه راست هدايت كرده با من محاجه مى كنيد و از آنچه با او شريك مى پنداريد، بيم ندارم مگر آنكه پروردگارم چيزى بخواهد)).

قرآن كريم از متن گفتار آنان و تهديد درباره روگرداندن ابراهيم از ستاره پرستى يا بت پرستى چيزى بيان نكرده است ، اما از كلام ابراهيم به خوبى استفاده مى شود كه وقتى متوجه شدند كه او با آنان هم عقيده نيست و اظهار برائت و بيزارى از پرستش بت ، ستاره ، خورشيد و ماه مى كند، ابراهيم را از خشم خدايان خويش بر حذر داشته اند و به او گفته اند كه از مخالفت با اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند (چنانكه خودشان اين عقيده را داشته اند). ابراهيم با اين روش به آنان فهماند كه من از خشم خدايان شما واهمه اى ندارم ، چون قادر نيستند به كسى سود يا زيانى برسانند و اين شما هستيد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و مخلوقات او را شريك او قرار ندهيد. 

داستان محاجه ابراهيم با ستاره پرستان را بعضى در موطن اصلى او يعنى سرزمين بابل ذكر كرده اند و برخى از مورخان پس از هجرت او به سوى شام و فلسطين نقل كرده اند كه چون سر راه مسافرت به شام به شهر حران (يا حاران ) رسيد، مدتى در آنجا توقف كرد و در آنجا متوجه شد كه مردم آنجا ستاره پرستند و با آنان محاجه كرد.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : چهارشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 11:18 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

محاجه ابراهيم با نمرود 


قرآن از بحث و گفتگو و محاجه ابراهيم با يكى از جباران زمان خود سخن مى گويد، اما اينكه او چه كسى بود، قرآن به نام او تصريح نمى كند ولى در روايتى كه از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در تفسير ((الدرالمنثور)) نقل شده و نيز بنابر آنچه در تواريخ آمده است نام او ((نمرود بن كنعان )) بود.

گرچه در اينجا زمان اين بحث و گفتگو مشخص نشده است ، اما از قرائن بر مى آيد كه اين موضوع ، بعد از بت شكنى ابراهيم و نجات او از آتش بوده است ؛ زيرا مسلم است كه قبل از به آتش افكندن ابراهيم مجالى براى اين گفتگوها نبوده است و اصولا بت پرستان حق چنين مباحثه اى را به او نمى دادند، آنان ابراهيم را يك مجرم و گناهكار مى شناختند كه مى بايست هر چه زودتر به كيفر اعمال خود و قيام بر ضد خدايان ساختگى شان برسد.

قرآن كريم اصل محاجه ابراهيم و نمرود را در سوره بقره اين گونه بيان مى كند:

((آيا نديدى آن كسى را كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه كرد، آن هنگام كه ابراهيم گفت : پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند، او گفت : من هم زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت : خداى يكتا خورشيد را از مشرق مى آورد تو آن را از مغرب بياور! پس (در مقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد)) (٢٥٠).

اما در روايات و تواريخ چگونگى محاجه ابراهيم با نمرود چنين بيان شده كه نمرود از ابراهيم پرسيد: خداى تو كيست ؟

ابراهيم در پاسخ گفت : همان كسى كه زنده مى كند و مى ميراند.

نمرود از راه سفسطه و غلط اندازى وارد بحث شد و گفت : اى بى خبر! اين مساءله كه در اختيار من است ، من زنده مى كنم و مى ميرانم و براى اثبات مدعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند، سپس يكى را آزاد كرد و ديگرى را به قتل رسانيد، حاضران هم بر اثر انحطاط فكرى عجيبى كه دچار بودند يا از روى چاپلوسى و تملق و بدون تعقل سخن نمرود را پذيرفتند.

ابراهيم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت : تنها زندگى و مرگ نيست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است ، بر همين اساس ، خاى من كسى است كه صبحگاهان ، خورشيد را از طرف مشرق بيرون مى آورد و غروب از طرف مغرب فرو مى برد، اگر راست مى گويى كه تو خداى مردم هستى ، خورشيد را به عكس از مغرب بيرون بياور و در مشرق فرو بر.

نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازى كند، آنچنان گيج و مهبوت شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : دوشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 10:11 | نویسنده : اکرم مالكي پور |