حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در روايات

ماءموريت زن هاى قابله 


شيخ صدوق (رحمه الله ) در اكمال الدين از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه چون مادر ابراهيم حامله شد، نمرود زن هاى قابله را ماءمور كرد تا براى بررسى حمل نزد آن زن بروند و دقت كنند، تا آيا اثر حملى در او مشاهده مى كنند يا نه ؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حمل را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع تشخيص ‍ آنان شد و از اين رو نزد نمرود آمدند و اظهار كردند كه ما چيزى در شكم اين زن نديديم (٢٦٣).


تولد حضرت ابراهيم (عليه السلام) 


در روايتى شيخ صدوق (رحمه الله ) نقل كرده كه ابراهيم در همان خانه پدرش به دنيا آمد و پدرش به دليل ترسى كه از نمرود داشت ، خواست فرزندش را به او تحويل دهد؛ اما مادرش مانع شد و گفت : پسرت را با دست هاى خود براى كشتن پيش نمرود مبر، او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آنجا بگذارم تا مرگش فرا رسد و اينگونه از دنيا برود، تا تو با دست خود پسرت را نكشته باشى . پدر نيز اجازه داد كه زن فرزندش ‍ را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذارد و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت .

ابراهيم به طور غير طبيعى بزرگ مى شد، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزى او را نيز خداى قادر متعال در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد، مادرش نيز گاهى از شوهرش اجازه مى گرفت و نزد فرزندش مى رفت و او را شير مى داد و پس از بوييدن و بوسيدن و بغل كردن ، او را در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا وقتى كه بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر آمد.

ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد. روزى مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داد و به شهر بازگشت . روزى ديگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامان او زده و گفت : ((مرا نيز با خود ببر)).

مادرش گفت : ((باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم ، آنگاه تو را نزد او ببرم )). مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت ، چنين شنيد كه او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا معلوم نگردد.

مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. چون آزر، او را ديد خداوند محبتى از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت . روزى مردم كه همچنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و تبرى به دست گرفت و آن را تراشيد؛ بتى كه تا آن روز نظيرش ‍ ديده نشده بود، ساخت . آزر كه چنان ديد به مادرش گفت : ((اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد))، اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبر را برداشت و همان بت را شكست ، آزر به اين عمل او پرخاش ‍ كرد، ابراهيم گفت : ((مگر شما مى خواستيد با اين بت چكار كنيد؟)) گفتند: مى خواستيم او را پرستش كنيم .

ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه با دست هاى خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟ در اين وقت آزر كه جد ابراهيم بود، گفت ((آن كسى كه نابودى اين ملك و سلطنت به دست اوست ، همين فرزند است !)) 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم

تاريخ : شنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۸۷ | 6:22 | نویسنده : اکرم مالكي پور |