حضرت ابراهيم (عليه السلام ) در روايات
ماءموريت زن هاى قابله
تولد حضرت ابراهيم (عليه السلام)
ابراهيم به طور غير طبيعى بزرگ مى شد، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزى او را نيز خداى قادر متعال در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد، مادرش نيز گاهى از شوهرش اجازه مى گرفت و نزد فرزندش مى رفت و او را شير مى داد و پس از بوييدن و بوسيدن و بغل كردن ، او را در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا وقتى كه بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر آمد.
ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد. روزى مادرش آمد تا از حال او مطلع شود، وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داد و به شهر بازگشت . روزى ديگر مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامان او زده و گفت : ((مرا نيز با خود ببر)).
مادرش گفت : ((باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم ، آنگاه تو را نزد او ببرم )). مادر چون به شهر آمد و خواسته فرزند را به پدر گفت ، چنين شنيد كه او را در سر راه بنشان و چون برادرانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا معلوم نگردد.
مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. چون آزر، او را ديد خداوند محبتى از او در دلش انداخت و به شدت او را دوست داشت . روزى مردم كه همچنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و تبرى به دست گرفت و آن را تراشيد؛ بتى كه تا آن روز نظيرش ديده نشده بود، ساخت . آزر كه چنان ديد به مادرش گفت : ((اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به ما برسد))، اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبر را برداشت و همان بت را شكست ، آزر به اين عمل او پرخاش كرد، ابراهيم گفت : ((مگر شما مى خواستيد با اين بت چكار كنيد؟)) گفتند: مى خواستيم او را پرستش كنيم .
ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه با دست هاى خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟ در اين وقت آزر كه جد ابراهيم بود، گفت ((آن كسى كه نابودى اين ملك و سلطنت به دست اوست ، همين فرزند است !))
برچسبها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ابراهيم
.: Weblog Themes By Pichak :.