مكالمه نوح (عليه السلام ) با شيطان 

شيخ صدوق (رحمه الله ) در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است كه : پس از نفرين حضرت نوح و غرق شدن قوم او، شيطان نزد او آمد و گفت : اى نوح ! تو حقى بر من دارى كه مى خواهم جبران كنم !

نوح فرمود: چقدر براى من ناراحت كننده است كه به گردن تو حقى پيدا كرده باشم ، اكنون بگو آن حق چيست ؟

شيطان گفت : آرى ! تو نفرين كردى و خدا اين مردم را غرق كرد و كسى به جاى نماند كه من او را اغوا كنم و از راه راست بيرون برم و اينك تا آمدن قرن ديگر و نسل آينده من آسوده هستم .

نوح گفت : اكنون چگونه مى خواهى جبران كنى ؟

شيطان گفت : در سه جا به ياد من باش و مرا از ياد مبر كه من در اين سه جا از هر جاى ديگر به آدمى نزديك ترم . اول در جايى كه خشم مى كنى و عصبانى هستى ؛ دوم در وقتى كه ميان دو نفر قضاوت مى كنى و سوم هنگامى كه با زن بيگانه اى هستى و كس ديگرى با شما نيست (١٤٢).

در حديث ديگرى آمده است كه شيطان نزد نوح آمد و گفت : تو حق بزرگى به گردن من دارى و من به تلافى آن حق آمده ام كه براى تو خيرخواهى كنم و مطمئن باش كه در گفتارم خيانت نمى كنم .

نوح از سخن او ناراحت شد و خوش نداشت كه با او صحبت كند. خداى سبحان به نوح وحى فرمود: ((با او سخن بگوى و از او سؤ ال كن كه من حق را بر زبانش جارى خواهم كرد)).

در اين وقت نوح فرمود: ((سخن بگو)).

شيطان گفت : هر گاه ما (شياطين ) فرزند آدم را ببينيم كه بخيل است يا حريص يا حسود، يا در كارها عجول است به زودى به چنگ ما مى افتد و مانند توپى است كه در دست ما باشد و اگر همه اين صفات در او جمع شود، ما نامش را شيطان مريد (١٤٣) مى گذاريم .

نوح پرسيد: اكنون بگو آن حق بزرگى كه به گردن تو پيدا كرده ام چيست ؟

گفت : تو نفرين كردى و به فاصله يك ساعت همه را به دوزخ افكندى و مرا آسوده ساختى ؛ اگر نفرين تو نبود روزگار زيادى من سرگرم آنان مى بودم (١٤٤).

در حديثى ديگر از ابن عباس نقل شده كه نصيحت شيطان به نوح اين بود كه گفت : ((مبادا كبر بورزى ، كه آن سبب شد من به آدم سجده نكنم و رانده درگاه الهى گردم ، مبادا حرص بورزى كه همه بهشت بر آدم مباح گرديد و تنها از يك درخت ممنوع گرديد و حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد و مبادا حسد بورزى كه همان سبب شد تا فرزند آدم برادرش را به قتل برساند)).

نوح گفت : اكنون بگو در چه وقت نيرو و قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است ؟ شيطان گفت : در هنگام خشم و غضب (١٤٥).

قبض روح نوح (عليه السلام ) 
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: هنگامى كه عزرائيل براى قبض روح نزد نوح آمد، نوح در آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد و نوح پس از جواب پرسيد: براى چه اينجا آمده اى ؟

عزرائيل گفت : آمده ام روح تو را قبض كنم .

نوح فرمود: آيا اين مقدار مهلت مى دهى كه از آفتاب به سايه بروم ؟!

عزرائيل نيز اجازه داد و نوح (عليه السلام ) به سايه رفت ، سپس نوح گفت : اى فرشته مرگ ! مدتى كه در دنيا زندگى نمودم ، (به قدرى زود گذشت كه ) مانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون ماءموريت خود را در مورد قبض ‍ روح من انجام ده . عزرائيل نيز روح او را قبض كرد (١٤٦).


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۲ | 5:14 | نویسنده : اکرم مالكي پور |


niniweblog.com


پرسش ها و پاسخ ‌هاى داستان حضرت آدم



١ - چرا ابليس بر آدم سجده نكرد و با فرمان الهى مخالفت كرد؟ 

قرآن صراحت دارد كه ابليس از جنس فرشتگان نبود بلكه در صف آنان بود. او از طائفه جن بود كه مخلوق مادى است . (٥٦)


انگيزه او در اين مخالفت كبر و غرور بود. او مى پنداشت كه از آدم برتر است و نمى بايست دستور سجده بر آدم به او داده شود. بلكه آدم بر او سجده كند. خداوند ابليس را به خاطر سركشى و طغيانگرى مؤ اخذه كرد و فرمود: چه چيز سبب شد كه بر آدم سجده نكنى و فرمان مرا ناديده بگيرى . (٥٧)

او در پاسخ گفت : من از او برترم زيرا مرا از آتش آفريده اى و او را از خاك و گل. (٥٨)




٢ - سجده فرشتگان براى خدا بود يا آدم ؟ 

دانشمندان اسلامى اتفاق نظر دارند كه سجده فرشتگان از روى عبادت و بندگى نبوده است تا شرك به خداوند به شمار آيد. از سجده فرشتگان دو تفسير ارائه شده است :


الف : فرشتگان براى خدا سجده كردند و آدم به منزله قبله آنان بود.


ب : سجده بر آدم هر چند تعظيم و تكريم او بود ولى در حقيقت عبادت خداوند بود چون به فرمان خدا بود. اين وجه با متن روايات سازگارتر است . در حديثى امام رضا (عليه السلام ) مى فرمايد: سجده فرشتگان از يك سو پرستش حق بود و از سوى ديگر اكرام و احترام آدم بود زيرا ما در صلب آدم بوديم (٥٩).




٣ - شجره ممنوعه چه درختى بوده است ؟ 


در شش موضع از قرآن به شجره ممنوعه اشاره شده است . در منابع اسلامى به دو دسته تفسير درباره شجره بر مى خوريم . دسته اى از روايات آن را مادى تفسير كرده اند و مصداق آن را گندم دانسته اند. عرب شجره را تنها به درخت اطلاق نمى كند بلكه به بوته هاى گياهان نيز شجره مى گويد. در قرآن به بوته كدو هم شجره اطلاق شده است .


دسته ديگر از روايات ، شجره را تفسير معنوى كرده اند و از آن تعبير به شجره حسد شده است . طبق اين روايات ، آدم پس از ملاحظه مقام و موقعيت خود چنين تصور كرد كه مقامى بالاتر از مقام او نيست ، ولى خداوند او را به مقام جمعى از اوليا از فرزندان او - پيامبر اسلام و خاندانش - آشنا كرده ، او حالتى شبيه به حسد پيدا كرد و همين شجره ممنوعه بود كه آدم ماءمور بود به آن نزديك نشود.


در حقيقت ، طبق روايات درخت ممنوعه ، آدم از دو درخت تناول كرد. يكى از مقام او پايين تر بود او را به سوى جهان ماده تنزل مى داد كه آن گندم بود. ديگرى درخت معنوى مقام جمعى از اولياى خدا بود كه از مقام و موقعيت او بالاتر قرار داشت .

 چون او در دو جنبه از حد خود تجاوز كرد، به آن سرنوشت گرفتار شد. بايد توجه داشت كه اين حسد از نوع حسد حرام نبود و تنها يك احساس نفسانى بوده است . با توجه به اينكه آيات قرآن داراى معانى مختلف است مانعى ندارد كه هر دو معنى مراد باشد.




٤ - نهى شدن آدم از شجره ممنوعه ، تحريمى بود يا تنزيهى ؟ 


در اينجا اين سؤ ال مطرح است كه خوردن از آن درخت براى آدم و همسرش حرام بوده يا مكروه . در صورت حرمت با عصمت انبيا منافات دارد يا خير؟ در اين باره اقوال مختلف است . آنچه مشكل را تا حدى حل مى كند اين است كه آدم در آن مرحله هنوز به مقام نبوت نرسيده بود و حال آنكه ضرورت عصمت در انبيا از لوازم منصب نبوت است .


پاسخ ديگرى كه به اين پرسش مى توان داد اين است كه آدم با مقام والايى كه در معرفت و تقوى داشت مسجود ملائكه بزرگ الهى بود و مسلما گناه نمى كند. افزون بر اين او پيامبر معصوم است . در اينجا سؤ ال ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه آن چه از آدم سر زد چه بود. در پاسخ سه نظر وجود دارد كه مكمل يكديگرند:


الف : آنچه آدم مرتكب شد ترك اولى - گناه نسبى - بود نه گناه مطلق . گناه مطلق گناهانى است كه از هر كس سر زند گناه است و مستوجب عقاب و مجازات مانند شرك و كفر و ظلم و تجاوز و گناه نسبى يا ترك اولى اين است كه فرد بايد از اعمال مباح و يا حتى مستحب كه در خور مقام افراد بزرگ نيست چشم بپوشد، در غير اين صورت ترك اولى كرده است . 

مثلا قستمى از نماز ما با حضور قلب و قسمتى بى حضور قلب مى گذرد كه در خور شاءن ما است ولى اين نماز هرگز در خور مقام شخصى چون پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) نيست كه بايد سراسر نمازش حضور در پيشگاه خدا باشد، اگر غير اين كند حرامى مرتكب نشد اما ترك اولى كرده است . آدم نيز سزاوار بود از آن درخت نخورد هر چند براى او ممنوع نبود بلكه مكروه بود.


ب : نهى شدن (٦٠) آدم از درخت ممنوعه ، نهى ارشادى بوده است ؛ همان كه پزشك مى گويد: فلان غذا را نخور كه بيمار مى شوى خداوند نيز به آدم فرمود اگر از درخت ممنوع بخورى از بهشت بيرون خواهى رفت و به درد و رنج خواهى افتاد؛ پس مخالفت فرمان خدا نكرد بلكه مخالفت نهى ارشادى كرد.


ج : بهشت جاى تكليف نبود، بلكه دورانى بود براى آزمايش و آمادگى آدم براى آمدن بر زمين . اين نهى تنها جنبه آزمايشى داشت(٦١).


طبرسى (رحمه الله ) در تفسيرش مى گويد: همه علما متفقند كه آدم و حوا با اين كار خود مستوجب عقاب نگشتند، زيرا اين كار بيش از ترك اولى نبود، اينكه در مقام توبه برآمدند از اين رو بود كه هر كس در امر دين و ديندارى مقامش والاتر بود پشيمانيش بر اندك لغزشى فراوان است .


٥ - بهشت آدم عليه السلام كدام بهشت بود؟ 

بعضى آن را بهشت موعود نيكان و پاكان مى دانند، ولى ظاهر اين است كه آن بهشت نبود بلكه از باغهاى پرنعمت و روح افزاى يكى از مناطق سرسبز زمين بوده است ؛ زيرا اولا بهشت موعود قيامت ، جاودانى است . در آيات بسيارى به جاودانگى اشاره شده است . ثانيا در آن بهشت نه جايى براى وسوسه هاى شيطانى است و نه نافرمانى خدا. ثالثا در رواياتى كه از اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده اين موضوع صراحت دارد.


يكى از روايان حديث مى گويد: از امام صادق (عليه السلام ) از بهشت آدم پرسيدم . امام (عليه السلام ) در جواب فرمود: باغى از باغهاى دنيا بود كه خورشيد و ماه بر آن مى تابيد، اگر بهشت جاودان بود هرگز آدم از آن بيرون رانده نمى شد.


از آنچه آمد روشن مى شود كه منظور از هبوط آدم به زمين ، نزول مقامى است نه مكانى ؛ يعنى از مقام ارجمند خود پايين آمد. احتمال ديگر اين است كه اين بهشت در يكى از كرات آسمانى بوده است . شواهد فراوانى نشان مى دهد كه اين بهشت غير از بهشت سراى ديگر است ، چرا كه آن پايان سير انسان است و اين آغاز سير او بود. اين مقدمه اعمال و آن نتيجه اعمال او است .



٦ - كلماتى كه خدا بر آدم القا كرد چه بود؟ 

در اين كه ((كلمات )) و سخنانى كه خدا براى توبه ، به آدم تعليم داد چه بوده است تفاسيرى مطرح است . معروف است كه آن سخنان ، اين جملات مى باشد: قالا ربنا ظلمنا اءنفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين ؛ ((خداوندا! ما بر خود ستم كرديم اگر تو ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود)) (٦٢).


روايات متعددى كه از اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده - همچنان كه در فصل روايات بدان اشاره شد - كه مقصود از كلمات ، تعليم اسامى بهترين مخلوقات خدا يعنى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) بوده است كه آدم با توسل به اين كلمات از درگاه خداوند تقاضاى بخشش نمود و خدا او را بخشيد.


لازم به ذكر است كه اين تفسيرها منافاتى با هم ندارند زيرا ممكن است مجموع اين كلمات به آدم تعليم شده باشد تا با توجه به حقيقت و عمق باطن آنها، خدا او را مشمول لطف و هدايتش قرار دهد.



 niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ | 16:5 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

هابيل و قابيل در روايات 


معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه آن حضرت ، تفصيل داستان هابيل و قابيل را اين گونه بيان فرمود كه خداوند به آدم وحى كرد، اسم اعظم و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و آنچه مردم بدان احتياج دارند را به هابيل بسپار، آدم نيز چنين كرد.


 چون قابيل مطلع شد خشمناك شد و نزد آدم آمد و گفت : پدر جان ! مگر من از وى بزرگتر نبودم و بدين منصب شايسته تر از او نيستم ؟


آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مى رساند. خداوند اين منصب را مخصوص او قرار داد؛ اگر چه تو از او بزرگتر هستى . اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد، هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد، قربانى آنكه قبول شد شايسته تر از ديگرى است . نشانه پذيرفته شدن - قبولى قربانى - اين بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.


قابيل چون داراى زراعت بود، براى قربانى مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوب را جدا كرد و به درگاه خداوند برد؛ ولى هابيل كه گوسفنددار بود يكى از بهترين گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتشى آمد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل رابه حال خود واگذاشت .


شيطان نزد قابيل آمد و به او گفت : اين پيشامد در حال حاضر براى تو اهميتى ندارد چون تو و هابيل برادريد اما بعدها فرزندان هابيل به فرزندان تو افتخار خواهند كرد و به آنان خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد ولى قربانى پدر شما قبول نشد؛ اگر تو هابيل را به قتل برسانى پدرت به ناچار منصب او را به تو واگذار مى كند. او قابيل را ترغيب كرد تا برادرش را بكشد(٧١).


ابن مسعود گويد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خون هيچ انسانى به ناحق ريخته نمى شود، مگر اين كه سهمى از گناه آن به گردن پسر آدم است ، چون او اولين كسى بود كه اين سنت شوم - قتل نفس - را بنا نهاد (٧٢).


در تفسير قمى مى گويد: پدرم از حسن بن محبوب و او از هشام بن سالم و او از ابى حمزه ثمالى و او از ثويربن ابى فاخته براى ما حديث كرد كه گفت : من از على الحسين (عليهما السلام ) شنيدم ، كه براى رجالى از قريش سخن مى گفت تا آنجا كه فرمود:


هنگامى كه دو پسران آدم قربانى خود را انتخاب مى كردند، يكى از آن دو از ميان گوسفندانى كه خود پرورش داده بود گوسفندى چاق تر قربانى كرد و ديگرى يكى دسته گندم قربانى كرد؛ در نتيجه قربانى صاحب گوسفند كه همان هابيل باشد قبول و ازديگرى پذيرفته نشد. از اين رو قابيل بر هابيل خشم كرد و گفت : به خدا سوگند تو را مى كشم .


 هابيل گفت : خداى تعالى تنها از متقيان قبول مى كند. اگر تو براى كشتن من دست به سويم دراز كنى من هرگز دست به سويت نمى گشايم كه به قتلت برسانم ، چرا كه من از پروردگار جهانيان ترس دارم . من مى خواهم تو، هم گناه مرا به دوش بكشى و هم گاه خودت را، تا از اهل آتش شوى . سزاى ستمكاران اين است .

سرانجام ، هواى نفس قابيل ، كشتن برادر را در نظرش زينت داد و امر پسنديده اى جلوه گر ساخت ولى در اين كه چگونه برادر را بكشد سرگردان ماند و ندانست كه چگونه تصميم خود را عملى سازد. 


ابليس به نزدش آمد و به او تعليم داد كه سر برادر را بين دو سنگ بگذارد و سنگ زيرين را بر سر او بكوبد. قابيل بعد از آنكه برادر را كشت نمى دانست جسد او را چه كند؛ در اين حال دو كلاغ از راه رسيدند و به هم حمله ور شدند، يكى از آنها ديگرى را كشت و آنگاه زمين را با پنجه اش حفر كرد و كلاغ مرد را در آن چاله دفن نمود. قابيل چون اين منظره را ديد فرياد برآورد كه : واى بر من ! آيا من عاجزترم از يك كلاغ كه نتوانستم به قدر آن حيوان بفهمم كه چگونه جسد برادرم را دفن كنم ؟ در نتيجه از پشيمانان گرديد و گودالى كند و جسد برادر را در آن دفن نمود.


 پس از آن دفن مردگان در ميان انسان ها سنت شد.



قابيل به سوى پدر برگشت . آدم ، هابيل را با او نديد. از او پرسيد: پسرم را كجا گذاشتى ؟ قابيل گفت : مگر او را به من سپرده بودى ؟ آدم گفت : با من بيا ببينم كجا قربانى كرديد. در آن لحظه آن اتفاق به آدم الهام شد. وقتى به محل قربانى رسيد؛ همه چيز برايش روشن شد. آدم آن سرزمين را كه خون هابيل را در خود فرو برد، لعنت كرد و دستور داد قابيل را لعنت كنند. از آسمان ندا شد كه تو به جرم كشتن برادرت ملعون شدى . پس از آن زمين هيچ خونى را فرو نبرد.


آدم از آنجا برجگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست . چون بى تابيش ‍ افزون شد به درگاه خدا شكايت كرد. خداى تعالى به او وحى كرد، كه من پسرى به تو مى دهم تا جاى هابيل را بگيرد. چيزى نگذشت كه حوا پسرى پاك و پربركت زاييد. روز هفتم ميلاد آن پسر، خداى تعالى به آدم وحى كرد كه اى آدم ! اين پسر بخششى از من به توست . او را هبة الله نام بگذار. آدم نيز چنين كرد(٧٣).


امام باقر (عليه السلام ) در روايتى مى فرمايد: قابيل به خاطر كشتن برادرش ، در ميان خورشيد آويزان است او با سرماى كشنده و گرماى طاقت فرسا همراه است تا در آتش قهر الهى غوطه ور گردد (٧٤).


امام سجاد (عليه السلام ) مى فرمايند: چهره قابيل در جهت گردش خورشيد قرار داده خواهد شد تا پيوسته گداخته گردد و در هنگام سرما بر پيكرش ‍ آب سرد و در گرما آب جوش خواهند ريخت (٧٥).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۲ | 16:7 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

سبب قتل هابيل 


از روايات اهل بيت (عليهم السلام ) استفاده مى شود كه علت قتل هابيل مسئله وصايت و جانشينى حضرت آدم بود. قابيل كه ديد آدم برادرش را به اين منصب رساند، به او رشك برد و درصدد قتل او برآمد. برخلاف نظر اهل سنت كه قائلند قابيل به خاطر همسر هابيل ، به او رشك برد و به قتلش ‍ رساند.


از اين رو قابيل اولين خون ناحق را بر روى زمين ريخت و طولى نكشيد كه پشيمان شد. از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: قابيل جسد هابيل را در بيابان افكند. 

او سرگردان بود و نمى دانست كه آن جسد را چه كند. چيزى نگذشت كه ديد درندگان بيابان به سوى جسد هابيل روى آوردند؛ قابيل براى نجات جسد برادرش آن را بر دوش كشيد ولى پرندگان منتظر بودند كه او چه وقت جسد را به خاك مى افكند تا به آن حمله ور شوند. خداوند زاغى به آنجا فرستاد. زاغ زمين را كند و طعمه خود را ميان خاك پنهان كرد و به قابيل نشان داد چگونه جسد برادرش را به خاك بسپارد. 

قابيل نيز به آن روش زمين را گود كرد و جسد برادرش را دفن كرد.


 دراين هنگام قابيل از غفلت و بى خبرى خود پشيمان و ناراحت شد و فرياد برآورد: اى واى بر من ! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوان تر باشم و نتوانم مانند او جسد برادرم را دفن كنم ؟ (٦٧).



مرگ آدم و حوا 

طبق برخى از نقل ها، آدم از مرگ هابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز بر مرگ او گريست . خداوند به او وحى كرد كه من به جاى هابيل پسر ديگرى به تو خواهم داد؛ پس از آن حوا حامله شد و پسر پاك و زيبايى آورد كه او را شيث يا هبة الله (يعنى بخشش خدا) ناميد. برخى هبه الله را ترجمه عربى كلمه شيث كه عبرى است دانسته اند.



هنگامى كه شيث بزرگ شد طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود كرد و اسرار نبوت را به وى سپرد و مختصات انبيا را نزد او گذارد، درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت : چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگزار و بدنم را در تابوتى قرار ده . تو نيز هنگامى كه مرگت فرا رسيد آنچه را كه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترين فرزندانت بسپار.



در مدت عمر حضرت آدم (عليه السلام ) اختلاف است ، اقوام از نهصد و سى سال ، نهصد و سى و شش سال ، هزار سال ، هزار و بيست سال و هزار و چهل سال گفته اند. جنازه آدم (عليه السلام ) را در سرزمين مكه و در غار كوه ابوقبيس (كنار كعبه ) دفن كردند و پس از هزار و پانصد سال ، حضرت نوح (عليه السلام ) هنگام طوفان جنازه آدم را از غار كوه ابوقبيس بيرون آورد و همراه خود به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى ) به خاك سپرد چنانكه در زيارت نامه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) چنين مى خوانيم :

السلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح ؛ سلام بر تو و بر آدم و نوح كه در كنار تو به خاك سپرده شده اند)).


پس از فوت آدم ، حوا به مدت يكسال و پانزده روز بيمار شد و از دنيا رفت و در كنار آدم مدفون شد (٦٨) (٦٩) . در برخى از كتب تاريخى مدت بيمارى حوا پانزده روز ذكر شده است .

اوصياى الهى پس از شيث تا ادريس 
جانشينان پس از شيث به اين ترتيب ذكر شده اند: آنوش يا ريسان ، قينان بن انوش ، مهلائيل يا حليث و پس از او فرزندش يارد يا غنميشا كه به اين مقام رسيدند. يارد پدر اخنوخ است كه نام ادريس پيغمبر است .


عمر هر يك از آنان را بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند؛ عمر انوش را نهصد و پنج يا نهصد و شصت و پنج ، عمر قينان را هشتصد و چهل يا نهصد و بيست و عمر مهلائيل را هشتصد و شصت و پنج يا نهصد و بيست و شش ‍ سال و عمر يارد را نهصد و شصت و دو سال ذكر كرده اند. (٧٠)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ | 14:6 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان هابيل و قابيل فرزندان آدم عليه السلام 

خداوند متعال در قرآن كريم درباره فرزندان آدم مى فرمايد:


واتل عليهم نباء ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من اءحدهما و لم يتقبل من الآخر قال لاءقتلنك قال انما يتقبل الله من المتقينَ لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما اءنا بباسط يدى اليك لاءقتلك انى اءخاف الله رب العالمينَ انى اريد اءن تبواء باثمى و اثمك فتكون من اءصحاب النار و ذلك جزاء الظالمينَ فطوعت له نفسه قتل اءخيه فقتله فاءصبح من الخاسرينَ فبعث الله غرابا يبحث فى الاءرض ليريه كيف يوارى سوءة اءخى فاءصبح من النادمينَ من اءجل ذلك كتبنا على بنى اءسرائيل اءنه من قتل نفسا بغير نفس اءو فساد فى الاءرض فكاءنما قتل الناس جميعا و من اءحياها فكاءنما اءحيا الناس جميعا و لقد جاءتهم رسلنا و بالبينات ثم ان كثيرا منهم بعد ذلك فى الاءرض ‍ لمسرفون ؛ ((و داستان دو پسر آدم (هابيل و قابيل ) را به حق و درستى بر آنان بخوان آنگاه كه آن دو، كار تقرب آورى انجام دادند

 (هابيل شتر نحر كرد و قابيل اندكى گندم پيش آورد) پس از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد.


 (قابيل ) گفت : حتما تو را خواهم كشت . (هابيل ) گفت : جز اين نيست كه خدا از پرهيزكاران مى پذيرد. البته اگر تو دستت را به سوى من دراز كنى كه مرا بكشى من هرگز دستم را به سويت دراز نمى كنم كه تو را بكشم ، همانا من از پروردگار جهانيان مى ترسم . 


من مى خواهم (سبقت نكنم ) تا تو با گناه ( كشتن من و ديگر گناهان ) من و گناهان خود (به نزد خدا) بازگردى و از دوزخيان باشى و اين است كيفر ستمكاران . پس ‍ نفس (اماره ) او كشتن برادرش را در نظر وى مرغوب كرد و آسان جلوه داد؛ پس او را كشت و از زيانكاران گرديد. 


پس خداوند زاغى را برانگيخت كه زمين را (براى دفن چيزى ) مى كند تا به وى نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را كه نبايد ديده شود، پنهان سازد. وى گفت : اى واى بر من ! آيا من ناتوان بودم از اين كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادر خود را پنهان نمايم ؟!


 پس از پشيمانان گرديد و بدين سبب (به سبب وقوع چنين فاجعه اى ) بر بنى اسرائيل نوشته و مقرر داشتيم كه هر كس انسانى را جز براى قصاص نفس و يا فسادى كه در روى زمين كرده باشد بكشد، چنان است كه گويى همه مردم را كشته و هر كس انسانى را حيات بخشد، گويى همه مردم را زنده كرده است و به يقين فرستادگان ما براى آنان (بنى اسرائيل ) دلايل روشنى آوردند. سپس بسيارى از آنان پس از آن در روى زمين بيش از حد به فساد و خونريزى پرداختند )) (٦٣).


مورخان و راويان اهل سنت گفته اند كه آدم و حوا وقتى در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورد و در سراسر زمين منتشر كند. 


پس از مدتى حوا آبستن شد و در اولين وضع حمل از او دو فرزند، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمد. نام پسر را ((قابيل )) و نام دختر را ((اقليما)) گذاشتند.


مدتى بعد كه حوا دوباره آبستن شد باز دو فرزند به دنيا آورد كه يكى پسر و ديگرى دختر بود. پسر را ((هابيل )) و دختر را ((لوذا)) ناميد. وقتى كه هابيل و قابيل به سن ازدواج رسيدند، خداوند به آدم وحى كرد كه قابيل با لوذا و هابيل با اقليما ازدواج كند. 


آدم نيز فرمان خدا را به فرزندانش ‍ ابلاغ كرد ولى هوا پرستى موجب شد كه قابيل از فرمان خدا سرپيچى كند؛ زيرا ((اقليما)) زيباتر از ((لوذا)) بود. حرص و حسد چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت : خداوند چنين فرمانى نداده است بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى . (٦٤)



اما روايات شيعه عموما اين مطلب را انكار كرده اند و گفته اند: خداوند براى همسرى هابيل حوريه اى فرستاد و براى قابيل از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در چند روايت ديگر همسر شيث را نيز حوريه اى از بهشت ذكر كرده اند(٦٥). در برخى از روايات نيز آمده است كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوا خلق شد و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را هم كه منجر به قتل هابيل گرديد، موضوع وصيت جانشينى آدم (عليه السلام ) دانسته اند.


 از روايات معصومين (عليهم السلام ) چنين به نظر مى رسد كه ازدواج برادر و خواهر در تمام شرايع حرام بوده و آدم نيز چنين كارى انجام نداده است . خدايى كه آدم و حوا را از گل خلق كرد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.


از جمله روايت هاى جالب و جامع ، روايتى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد آورده كه : به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم قربانت گردم مردم مى گويند كه آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرد. امام صادق (عليه السلام ) فرمود: مردم چنين مى گويند، اما اى سليمان ! آيا ندانسته اى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود كه اگر من مى دانستم كه آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود من هم دخترم زينب را به پسرم قاسم مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كردم .



[سليمان گويد:] گفتم فدايت شوم ! مردم مى گويند سبب اين كه قابيل ، هابيل را كشت آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام (عليه السلام ) فرمود: اى سليمان ! چگونه اين حرف را مى زنى آيا شرم نمى كنى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم (عليه السلام ) نقل مى كنى ؟

عرض كردم : پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟



حضرت فرمود: به خاطر وصيت بود. سپس فرمود: اى سليمان ! خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد. با اين كه قابيل از او بزرگ تر بود؛ چون قابيل مطلع شد خشمگين شد و گفت كه من سزاوارتر به وصيت بودم . از اين رو آدم بنابر فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى كنند. چون قربانى به درگاه خداوند بردند، قربانى هابيل قبول شد و از قابيل پذيرفته نشد. اين واقعه سبب شد كه قابيل بر او رشك برد و او را به قتل برساند.


[حسين بن خالد گويد] عرض كردم : فدايت شوم ! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوا زنى و به جز حضرت آدم مردى بود؟



حضرت فرمود: اى سليمان ! خداى تبارك و تعالى از حوا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. چون قابيل به بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنيان براى او فرستاد و به آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اينكه نوبت ازدواج هابيل شد. خدا براى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود او را به ازدواج هابيل در آورد؛ حضرت آدم اين كار را كرد. هنگامى كه قابيل برادرش را هابيل را كشت آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل ، پسرى زاييد و آدم نامش هبه الله گذارد، به آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.


حوا فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حد رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را به همسرى شيث درآورد، حضرا آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و او را حوره ناميد و چون حوره بزرگ شد او را به ازدواج هبه الله در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. وقتى هبه الله از دنيا رفت ، خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و آدم نيز اين كار را كرد. (٦٦)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, هابيل وقابيل

تاريخ : دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۲ | 16:6 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


چگونگى توبه آدم (عليه السلام ) و دريافت كلمات الهى 



كتاب شريف روضه كافى از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهما السلام ) روايت كرده كه در ذيل عبارت فتلقى آدم من ربه كلمات فرمود: آن كلمات اين است كه ((معبودى به جز تو نيست بارالها، حمد و تسبيحت مى گويم . كار زشتى مرتكب شدم و به خودم ستم كردم . پس مرا بيامرز كه تو بهترين آمرزندگانى ... پس به من رحم كن كه تو بهترين بخشنده اى ... پس به من رحم كن كه تو بهترين رحيمانى .


 پس مرا بيامرز و نظر رحمتت را به من برگدان كه تو تواب و رحيمى (٥٣).


در تفسير منسوب به امام عسكرى (عليه السلام ) آمده است كه آدم (عليه السلام ) چون خطا كرد و خواست توبه كند گفت : خدايا توبه و عذر مرا بپذير و مرا به مقام خود بازگردان و به درگاه خود رفعت بخش كه همانا اثر گناه و ذلت خطا در ظاهر و باطن من آشكار گرديده است .

 چون چنين گفت خطاب آمد: اى آدم ! مگر امر مرا به ياد ندارى كه در سختى ها به حق محمد و آل پاك او بخوانى ؟!

آدم عرض كرد: بلى .


خطاب شد: پس مرا به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين بخوان تا تو را اجابت كنم و بيش از آنچه خواسته اى به تو كرم نمايم .


آدم عرض كرد: خدايا! مقام آنها نزد تو به اندازه اى است كه با توسل به آنها توبه مرا قبول مى كنى و از خطاى من مى گذرى ؛ در حالى كه مرا مسجود ملائكه خود نمودى و بهشت را براى من مباح كردى و حوا را همسرم قرار دادى و ملائكه را به خدمتم گماشتى !


خطاب شد: اى آدم ! ملائكه را گفتم به تو تعظيم كنند و در مقابل تو سجده نمايند؛ چون ، تو ظرف اين انواز مقدس بودى و اگر قبل از خطاى خود به آنان توسل مى كردى و از من خواسته بودى كه تو را از خطا حفظ كنم و از فريب شيطان آگاه سازم ، چنين مى كردم . آنچه مى دانستم مطابق آن انجام شد. حال به آنان متوسل شو و مرا با نام آنان بخوان تا تو را اجابت كنم .


پس آدم گفت : ((خدايا! به آبرو و مقام محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و پاكان از آل آنان به من عنايت فرمان و توبه مرا بپذير و لغزش مرا عفو كن و مرا به مرتبه اى كه به من عطا نموده بودى بازگردان )).


خطاب آمد: ((توبه تو را قبول كردم و از تو خشنود گرديدم و نعمتهاى ظاهرى و باطنى خود را به تو بازگرداندم و تو را به مقام و رتبه اكرام و رحمت خود رساندم )).


سپس امام (عليه السلام ) فرمود: اين است معناى آيه شريفه : فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم (٥٤).


در روايتى ديگر امام صادق (عليه السلام ) فرمود: همانا خداوند تبارك و تعالى هنگامى كه خواست توبه حضرت آدم (عليه السلام ) را بپذيرد. جبرئيل را نزد او فرستاد.


 جبرئيل عرض كرد: سلام بر تو اى آدم . اى كسى كه بر مصيبت وارده صبر نمودى و از لغزش توبه كردى . خداوند تبارك و تعالى مرا نزد تو فرستاد تا مناسكى كه به سبب انجام آن توبه ات پذيرفه مى شود به تو تعليم دهم . سپس جبرئيل دست آدم را گرفت و با او حركت كرد تا به بيت الله رسيدند.


 در آنجا ابرى بر سر آدم سايه افكند. جبرئيل عرض كرد: هر كجا كه اين ابر سايه افكند با پا خط بكش . بارى با هم به همين ترتيب قدم زدند تا به منى رسيدند جبرئيل جاى مسجد منى را به آدم نشان داد. آدم آنجا خط كشيد و نيز جاى مسجدالحرام را بعد از خط كشيدن به جاى بيت ، با رسم خط نشان نمود، پس از آن به عرفات رفتند. جبرئيل آدم را بر زمين بلندى ايستاند و به او عرض كرد: آماده باش هرگاه آفتاب غروب نمود، هفت بار به لغزش خود اعتراف كن . آدم اين عمل را انجام داد.


از اين رو آنجا به عرفه نامگذارى شده است . اين سنتى شد در بين فرزندان آدم كه به گناهان خويش اقرار و اعتراف نمايند چنانكه پدرشان به لغزش خود اعتراف كرد؛ از خدا در خواست توبه و آمرزش گناهان خود كنند، چنانكه پدرشان از خدا اين خواهش را كرده ، آنگاه جبرئيل گفت كه از عرفات كوچ كند آدم در خروج از عرفات عبورش بر هفت كوه افتاد و به دستور جبرئيل بر سر هر كوهى چهار تكبير گفت .


 سپس ثلثى از شب رفته بود كه به وادى جمع رسيد. در آنجا بين نماز مغرب و عشا جمع نمود و به همين سبب آنجا را وادى جمع ناميدند. پس وقت نماز عشا در اين شب در آن وادى زمانى است كه ثلثى از شب بگذرد. پس از خواند نماز مغرب و عشا جبرئيل امر نمود كه حضرتش در بطحاى وادى جمع يعنى زمين مشعر تا صبح طاق بخوابد. پس آدم در آنجا تا طلوع صبح خوابيد. 


آنگاه به فرمان جبرئيل بالاى كوه وادى جمع رفت و وقتى آفتاب طلوع نمود به لغزش خويش هفت مرتبه اعتراف كرد؛ از خداى منان باز هفت بار طلب آمرزش كرد و توبه اش قبول شد. علت اعتراف دوباره آدم به لغزش خويش آن است كه اين عمل در فرزندان او سنت باشد. 


از ين رو كسى كه عرفات را درك نكند و به وقوف در آن نرسد و تنها وادى جمع - مشعر - را درك كند، حج و مناسكش صحيح است . به هر صورت آدم از وادى مشعر به طواف منى خارج شد و ظهر به آنجا رسيد. سپس به دستور جبرئيل دو ركعت نماز در مسجد منى به جا آورد. جبرئيل فرمان داد براى تقرب به حق تعالى قربانى كند تا مورد قبول درگاه اقدسش واقع شود و توبه اش پذيرفته گردد و اين عمل (قربانى ) در بين فرزندانش سنت گردد.



حضرت آدم به فرمان جبرئيل قربانى كرده حق عزوجل قربانى او را پذيرفت ، يعنى آتشى از آسمان فرستاد كه قربانى آدم را گرفت . جبرئيل عرض كرد: خداوند تبارك و تعالى به تو احساس نمود زيرا مناسكى را كه به واسطه آن توبه ات قبول شد به تو تعليم داد و قربانى تو را نيز پذيرفت . 

پس ‍ از قبال آن تواضع نما و سر خود را بتراش . پس آدم به نشانه تواضع و فروتنى در مقابل حق سرش را تراشيد.


سپس جبرئيل دست آدم را گرفت و او را به طرف بيت برد؛ در اثناى راه كنار جمره عقبه به ابليس برخورد كردند. ابليس گفت : اى آدم ! به كجا مى روى ؟ جبرئيل گفت : اى آدم ! او را با هفت ريگ بزن و با هر ريگ تكبير بگو. آدم چنين كرد. 

ابليس از آنها دور شد. جبرئيل در روز دوم دست آدم را گرفت و به طرف جمره اولى برد، باز در اثناى راه به ابليس برخورد كردند. جبرئيل گفت : او را با هفت ريگ بزن و با هر ريگ يك تكبير بگو.


آدم چنين كرد و ابليس از آنان دور شد. در نزديك جمره دوم به ابليس ‍ برخورد كردند و ابليس گفت : اى آدم ! به كجا مى خواهى بروى ؟ جبرئيل گفت : اى آدم ! او را با هفت ريگ بزن و با هر ريگ يك تكبير بگو. آدم چنين كرد و ابليس را از خود دور كرد. 


سپس نزديك جمره سوم خود را به ايشان نشان داد و باز گفت : اى آدم ! به كجا مى روى ؟ جبرئيل گفت : اى آدم ! او را با هفت ريگ بزن و با هر ريگى يك تكبير بگو. آدم چنين كرد و ابليس را از خود دور كرد. در روز سوم و چهارم نيز آدم با زدن ابليس او را از خود دور كرد. جبرئيل به آدم عرض كرد: ديگر هرگز او را نخواهى ديد. سپس آم را به بيت برد و امر نمود كه هفت مرتبه خانه خدا را طواف كند. آدم چنين كرد. جبرئيل گفت : خداوند متعال تو را آمرزيد و توبه ات را پذيرفت و همسرت حوا بر تو حلال گشت (٥٥).



 niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, توبه آدم

تاريخ : یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۲ | 16:3 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


تحليلى بر نافرمانى آدم (عليه السلام) 



در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: موسى از پروردگارش درخواست كرد تا بين او و حضرت آدم جمع كند. خدا او را موفق به زيارت آدم كرد، موسى گفت : اى پدر! مگر جز اين بود كه خدا تو را به دست قدرت خود بيافريد و از روح خود در تو بدميد و ملائكه را به سجده بر تو وادار نمود؟ پس چرا وقتى امر كرد از يك درخت بهشتى نخورى نافرمانى كردى ؟!


آدم گفت : اى موسى ! بگو خطاى من در تورات چند سال قبل از خلقتم نوشته شده ؟ گفت : سى هزار سال . آدم گفت : همين طور است . سپس امام صادق (عليه السلام ) فرمود: آدم با همين كلام موسى را قانع ساخت (٤٩).


از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: به خدا سوگند خداى تعالى آدم را براى دنيا خلق كرده بود و اگر او را در بهشت جاى داد براى اين بود كه نافرمانى كند و آنگاه او را به همان جايى كه براى آنجا خلقتش كرده بود، برگرداند. (٥٠)


در روايتى آمده است : آدم و حوا وقتى از بهشت اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند. آدم (عليه السلام ) بر كوه صفا در كنار كعبه ، هبوط كرد و در آنجا سكونت گزيد. از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله در آنجا وارد شد. حوا بر كوه مروه (كه نزديك كوه صفا است ) فرود آمد و در آنجا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه حوا زن بود و كلمه زن در زبان عرب مراءه مى شود در آنجا سكونت نمود.


 آدم چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم آمد و گفت : اى آدم ! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد و از روح خود در كالبد تو ندميد و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟


آدم گفت : آرى .


جبرئيل گفت : خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى چرا از آن خوردى ؟


آدم گفت : اى جبرئيل ! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت از اين درخت بخور. من گمان نمى بردم موجودى كه خدا او را آفريده ، سوگند دروغ به خدا ياد كند. (٥١)


در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه زراره گفت : بر امام باقر (عليه السلام ) وارد شدم ، فرمود: از اخبار شيعه چه چيزهايى دارى ؟


 عرض كردم : مقدار زيادى از احاديث شيعه در نزد من مى باشد و من مى خواستم همه را در آتش بسوزانم . حضرت فرمود: آنها را پنهان كن تا آنچه كه به نظرت درست نمى آيد فراموش كنى . در اينجا به ياد احاديث مربوط به آدم افتادم . امام باقر (عليه السلام ) فرمود: ملائكه چه اطلاعى از خلقت آدم داشتند كه گفتند: اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء. 


سپس زراره اضافه كرد كه امام صادق (عليه السلام ) هر وقت از آدم سخن به ميان مى آمد مى فرمود: اين جريان ، ردى است بر قدريه كه منكر قدر هستند، چن مى رساند سرنوشت انسان قبل از هستيش معين شده است .

آنگاه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: آدم در آسمان از جمع فرشتگان رفيقى داشت . بعد از آن كه از آسمان به زمين هبوط كرد رفيق او از فراقش ‍ نزد خدا شكايت كرد و اجازه خواست تا به زمين هبوط كند و از احوال او بپرسد. خداى تعالى به او اجازه داد. فرشته هبوط كرد و آدم را ديد كه دربيابانى خشك و بدون گياه نشسته است . همين كه رفيق آسمانيش را ديد از شدت دلتنگى دست بر سر گذاشت و فريادى اندوه بار زد.

امام سادق (عليه السلام ) مى فرمود: مى گويند: آدم اين فرياد خود را به گوش ‍ همه خلق رسانيد. [يعنى فضا را با فرياد خود پر كرد. منظور از خلق ، انسانها نيستند زيرا در آن هنگام به غير از حضرت آدم انسان ديگرى خلق نشده بود]. فرشته چون اين وضعيت آدم را ديد گفت : اى آدم ! گويا پروردگارت را نافرمانى كردى و خود را دچار بلايى كرده اى كه تاب تحملش را ندارى . هيچ مى دانى كه خداى تعالى درباره تو به ما چه گفت ؟ و ما در پاسخ چه گفتيم ؟


آدم گفت : نه ! هيچ اطلاعى ندارم .

رفيقش گفت : خدا فرمود: انى جاعل فى الاءرض خليفه و ما گفتيم : اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء. معلوم مى شود كه خدا تو را براى اين آفريده كه در زمين باشى با اين حال هنوز هم توقع دارى كه در آسمان باشى ؟


سپس امام صادق (عليه السلام ) سه مرتبه فرمود: به خدا سوگند حضرت آدم (عليه السلام ) با اين مژده تسليت يافت . (٥٢)



 niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, نافرماني آدم

تاريخ : شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ | 16:2 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ساختن كشتى 

از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : قوم نوح (عليه السلام ) آن جناب را كتك مى زدند (تا از حال مى رفت )، پس او را در نمدى مى پيچيدند و به خيال اين كه مرده است ، به درون خانه اش مى انداختند، ولى وقتى او خوب مى شد، دوباره براى دعوت آنان از خانه بيرون مى آمد و اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه از ايمان آوردن قومش ماءيوس گشت . در اين زمان مردى در حالى كه به عصايى تكيه داشت با فرزندش نزد او آمد و به پسرش ‍ رو كرد و گفت : پسرم ، مواظب باش كه اين پيرمرد تو را فريب ندهد. پسر گفت : پدرجان ، عصايت را در اختيارم بگذار تا آن را با بدن اين پيرمرد آشنا سازم . پدر قبول كرد و عصا را به پسر داد و گفت : مرا روى زمين بنشان و برو. پسر، پدر را روى زمين نشاند و به طرف نوح رفت و عصا را بر فرق سر او كوبيد. سر آن حضرت خونين شد. نوح (عليه السلام ) گفت : پروردگارا! مى بينى كه بندگانت با من چه مى كنند، پس اگر مى خواهى هدايتشان كن و اگر چنين نيست ، پس به من صبر و توانايى بده تا بين من و آنان حكم كنى ، كه تو بهترين حكم كنندگانى .

خداى تعالى به او وحى فرستاد كه ديگر منتظر هدايت قومت مباش و او را از اين كه قومش ايمان بياورند ماءيوس كرد و گفت :

((اى نوح ! يقين بدان كه ديگر تا قيامت كسى جز آنان كه ايمان آورده اند، كسى ايمان نخواهد آورد، پس ديگر غم مخور و به ساختن كشتى بپرداز)). نوح پرسيد: پروردگارا! كشتى چيست ؟ خطاب رسيد: خانه اى است كه از چوب ساخته مى شود و روى آب به حركت در مى آيد. اين كار را بكن كه به زودى اهل معصيت را غرق مى كنم و زمينم را از لوث وجودشان پاك مى سازم . نوح (عليه السلام ) پرسيد: پروردگارا! آب (كه كشتى بر روى آن حركت كند) كجاست ؟ خداوند فرمود: ((من بر هر چيز قادرم )).(١٣٣)

نگهبانى از كشتى 
هنگامى كه نوح (عليه السلام ) بنابر فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شدت مشركان شب ها در تاريكى ، كنار كشتى مى آمدند و آنچه را نوح از كشتى درست كرده بود، خراب مى كردند (تخته هايش را از هم جدا كرده و مى شكستند).

نوح از درگاه الهى استمداد كرد و گفت : ((خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم ، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شده ام ولى آنچه كه مى سازم كافران خراب مى كنند، پس چه زمانى اين كار به پايان مى رسد؟!)).

خداوند به نوح وحى كرد: ((سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار)).

حضرت نوح از آن پس ، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد، آن حضرت روزها با ساختن كشتى مى پرداخت و شب ها مى خوابيد، وقتى كه مخالفان براى خراب كردن كشتى مى آمدند، با صداى سگ ، نوح بيدار مى شد و آنان فرار مى كردند، مدتى برنامه حضرت نوح همين بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد (١٣٤).

جمع كردن حيوانات
در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : پس از ساخته شدن كشتى ، خداوند بر نوح وحى كرد كه به زبان سريانى اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح نيز اعلام كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح (عليه السلام ) از انواع حيوانات يك جفت (نر و ماده ) گرفت و در كشتى جاى داد (١٣٥).

طوفان نوح (عليه السلام) 
در حديثى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده است كه مادرى كه در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت ، وقتى ديد آب همه جا را فرا مى گيرد به سوى كوهى شتافت و تا يك سوم مسافت آن را پيمود؛ هم آنجا ايستاد و چون آب به آنجا نيز رسيد، بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آنجا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رساند؛ آب آنجا را نيز فرا گرفت و هنگامى كه آب تا گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد ولى آب همچنان بالا آمد و آنان غرق شدند (١٣٦).

از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نقل شده كه وقتى نوح (عليه السلام ) از ساختن كشتى فارغ شد، معياد و وعده عذابى كه بين او و پروردگارش معين شده بود تا قوم او با آن عذاب هلاك شوند، فرا رسيد و آن تنور معين كه بر حسب آن ميعاد مى بايست در خانه آن زن فوران كند، فوران كرد. زن به نوح خبر داد كه تنور به فوران درآمده است . نوح (عليه السلام ) برخاست و با مهر مخصوص خود آن را مهر كرد. آنگاه آب بالا آمد و به بركت آن مهر روى هم ايستاد و گسترده نشد و نوح هر كسى را كه مى خواست بر كشتى سوار كرد و هر كسى را كه مى خواست بيرون كرد. آنگاه به سراغ آن تنور رفت و مهر را از آن تنور كند كه ناگهان ريزش آسمان و جوشش زمين شروع شد و خداى تعالى در اين باره فرمود:
((ما درهاى آسمان را به آبى پرپشت گشوديم و زمين را به چشمه هايى جوشان شكافتيم ، پس آب بالا و پايين به هم پيوست تا امر تقدير شده محقق شود و ما نوح را بر تخته چوب ها كه به وسيله ميخ به هم متصل شده بود سوار كرديم)).

(١٣٧)در ادامه ، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: نجارى نوح و ساختن كشتى در وسط مسجد كوفه واقع شد و مساحت مسجد شما از مساحتى كه در زمان نوح داشته ، هفتصد ذراع كاسته شده است (١٣٨).

آرامش پس از طوفان 
در روايات آمده است كه نوح كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوه ها وحى كرد كه من كشتى بنده ام نوح را بر روى يكى از شما مى نهم . كوه ها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو كشتى بر سينه آن كوه نشست . در اين هنگام نوح عرض كرد: ((خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش)). (١٣٩)

از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : حضرت نوح همراه هشتاد نفر از كسانى كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودى پايين آمدند. آنان در سرزمين موصل براى خود خانه هايى ساختند و در آن جا شهرى ساختند كه به نام مدينه الثمانين (شهر هشتاد نفر) معروف شد (١٤٠).

در روايتى ديگر آمده است كه حضرت نوح (عليه السلام ) بر فراز كوه جودى عبادتگاهى ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداى يكتا و بى همتا مى پرداخت (١٤١).


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ | 16:14 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

مدت عمر حضرت نوح (عليه السلام) 

امام صادق (عليه السلام ) فرموده است : حضرت نوح (عليه السلام ) دو هزار و پانصد سال عمر كرد كه هشتصد و پنجاه سال آن قبل از پيامبرى و نهصد و پنجاه سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت و دويست سال به دور از مردم به كار كشتى سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان پانصد سال زندگى كرد (١٢٩).

علامه مجلسى (رحمه الله ) مى گويد كه ارباب سير درباره عمر نوح اختلاف دارند، جمعى هزار سال گفته اند، قول ديگر هزار و چهارصد و پنجاه سال ، قول سوم هزار و چهارصد و هفتاد سال ، قول چهارم دو هزار و سيصد سال و در اخبار معتبره دو هزار و پانصد سال ذكر شده است (١٣٠).

نفرين حضرت نوح (عليه السلام ) 
در حديثى آمده كه چون سيصد سال از دعوت نوح گذشت ، حضرت خواست مردم را نفرين كند. پس از نماز صبح نشسته بود تا نفرين كند كه چند تن از فرشتگان از آسمان هفتم فرود آمدند و پس از سلام گفتند: ((خواهشى از تو داريم !)) نوح پرسيد: ((خواهش شما چيست ؟)).

گفتند: خواهش ما اين است كه نفرين را به تاءخير اندازى ، زيرا نخستين عذاب خدا در روى زمين خواهد بود.

نوح در پاسخ فرمود كه تا سيصد سال ديگر آن را به تاءخير مى اندازم (اگر زنده باشم تا سيصد سال ديگر بر آنان نفرين نمى كنم ) وقتى سيصد سال دوم نيز به پايان رسيد و خواست نفرين كند، دسته ديگرى از فرشتگان از آسمان ششم آمدند و از او خواستند تا باز هم نفرين را به تاءخير اندازد، سيصد سال ديگر نيز به تاءخير افتاد. پس از سپرى شدن نهصد سال پيروان نوح از آزار دشمنان به تنگ آمدند و از او خواستند تا فرج و گشايشى از خدا بخواهد. نوح قبول كرد و پس از نماز به درگاه خدا دعا كرد، جبرئيل نازل شد و به نوح گفت كه خداوند دعاى تو را مستجاب كرد، اكنون به پيروان خود بگو كه خرما بخورند و هسته آن را بكارند و از آن نگهدارى و محافظت كنند تا بزرگ شود؛ پس از بارور شدن درختان ، بالا از ايشان برطرف مى گردد و فرجشان مى رسد.

وقتى نوح گفتار جبرئيل را به پيروان خود اطلاع داد، همگى خرسند شدند و دستور خداوند را انجام دادند، پس از آنكه درخت ها بارور شد؛ نزد نوح (عليه السلام ) آمدند و گفتند: زمانى را كه خبر داده بودى فرا رسيده است .

نوح از خداوند خواست تا وعده عذاب را عملى كند. وحى شد كه به آنان بگو كه اين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و پس از بارور شدن درختان گشايش و فرج در رسد.

در اين موقع بود كه ثلث پيروان نوح مرتد شدند و دو ثلث باقى مانده خرماها را خوردند و هسته اش را كاشتند تا بزرگ شد و بارور گرديد. آنان نيز نزد نوح آمدند و وفاى وعده حق را خواستند، دوباره وحى شد كه به آنان بگو كه اين خرما را هم بخوريد و هسته اش را بكاريد. اين بار نيز ثلث پيروان نوح از دين خارج شدند و فقط يك ثلث باقى ماندند و براى بار سوم به دستور عمل كردند و چون هسته را كاشتند و درخت شد، نزد نوح آمدند و گفتند: ((بجز اين افراد اندك ، كسى باقى نمانده است و اگر اين بار نيز فرج ما به تاءخير افتد، ترس آن را داريم كه ما نيز به هلاكت در دين و گمراهى دچار شويم )).

حضرت نوح پس از نماز در دعاى خود گفت : ((پروردگارا! جز اين افراد اندك كسى به پيروى من باقى نمانده است و من ترس آن را دارم كه اگر اين بار فرج را به تاءخير اندازى اينان هم بروند)). در اين هنگام خداوند به او وحى كرد كه دعايت را مستجاب كرديم ، اكنون دست به كار ساختن كشتى شو (١٣١).

در حديث ديگرى آمده است كه پس از اين آزمايش ها، سرانجام هفتاد و چند نفر بيشتر باقى نماندند و خداى سبحان به نوح وحى كرد كه اين براى آن بود تا مؤ منان خالص و پاك باقى بمانند و افراد غير خالص از كنار تو پراكنده شوند، اكنون من به آنان نيرويى در دين مى دهم كه ترس و بيمشان را به آسايش و امن تبديل مى كنم تا از روى اخلاص مرا عبادت كنند (١٣٢).


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲ | 12:13 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


مدت سكونت آدم و حوا در بهشت 

شيخ صدوق (رحمه الله ) از امام باقر (عليه السلام ) از پدران بزرگوارش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه مدت توقف آدم و حوا در بهشت از هنگامى كه وارد آن شدند تا ساعتى كه بيرون شدند تنها هفت ساعت از ايام دنيا بود و در همان روز كه اين جريان واقع شد خدا از بهشتش بيرون كرد . 


در تفسير عياشى از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت : در جايى كه من نيز حاضر بودم ، شخصى از امام صادق (عليه السلام ) سؤ ال كرد كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند كه به خاطر خطايى كه كردند بيرون شدند؟ حضرت فرمود: خداى تبارك و تعالى بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود در آن بدميد و آنگاه از پايين دنده هايش ‍ همسرش را خلق كرد و بعد فرشتگان را به سجده بر او امر فرمود و در همان روز او را داخل بهشت كرد. 


به خدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند كه دچار نافرمانى خدا شد. خدا او و همسرش را از آنجا بيرون كرد در حالى كه آفتاب تازه غروب كرده بود. آن شب را تا به صبح پشت در بهشت به سر بردند تا صبح شد. ناگهان متوجه عريانى خود شدند و...(٤٨).



niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, سكونت آدم و حوادربهشت

تاريخ : یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲ | 11:2 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


كفر و استكبار، نخستين گناه 



موسى بن بكر گويد: از حضرت ابوالحسن (موسى بن جعفر (عليهما السلام ) پرسيدم : كدام يك از كفر و شرك جلوترند؟


فرمود: من از تو سابقه ستيزه و مخاصمه با مردم را نداشتم ؟ عرض كردم : هشام بن سالم به من دستور داد كه از شما اين سؤ ال بكنم . حضرت فرمود: كفر جلوتر است و آن انكار است . خداى عزوجل فرمود: ((به جز ابليس ‍ كه از اين كار امتناع كرد و كفر ورزيد و او از كافران بود)). (٤١)


دليل سجده فرشتگان بر آدم (عليه السلام ) 

امام رضا (عليه السلام ) در ضمن يك حديث طولانى چنين فرمود: خداى تبارك و تعالى آدم را خلق كرد و ما را در صلب او قرار داد و ملائكه را دستور داد تا براى تعظيم و احترام ما به آدم سجده كنند. سجده آنان در واقع عبادت خداوند و اكرام و احترام و اطاعت از او بود. حال چگونه ما از ملائكه برتر نباشيم در حالى كه همه آنان به آدم سجده كردند. (٤٢)



حسادت ابليس

در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: خدا نخست از آدم مجسمه اش را ساخت و چهل سال به همان حال باقى گذاشت . چون ابليس لعين بر او مى گذشت به آن مجسمه مى گفت : خدا تو را براى چه امرى درست كرده ؟ ابليس با خود گفت : اگر خدا مرا به سجده بر اين موجود امر كند، هرگز زير بار نمى روم . آنگاه خدا به ملائكه فرمود: براى آدم سجده كنيد. ملائكه سجده كردند و ابليس آنچه را در دل پنهان كرده بود آشكار كرد و از سجده بر آدم امتناع ورزيد (٤٣).



قداست و عصمت آدم (عليه السلام ) 

در كتاب عيون از على بن محمد بن جهم روايت آورده كه به مجلس ماءمون درآمدم و ديدم كه على بن موسى الرضا (عليهما السلام ) نيز در آنجا است . ماءمون به آن حضرت گفت : يا بن رسول الله ! آيا نظر شما اين نيست كه انبيا معصومند؟

حضرت فرمود: بله . همين طور است .

پرسيد: پس چرا خداى تعالى فرموده : و عصى آدم ربه فغوى حضرت فرمود: خداوند تبارك و تعالى به آدم دستور داده بود كه ((تو و همسرت در بهشت سكنى گزينيد و از هر چه مى خواهيد بخوريد ولى نزديك اين درخت مشويد)). در اين هنگام حضرت به درخت معينى از گندم كه در آنجا بود اشاره كرد و فرمود: ((اگر از اين بخوريد از ستمكاران مى شويد)). نفرموده بود كه از جنس اين درخت نخوريد.


 آدم هم گمان كرد تنها از آن بوته معين نهى شده است از آن رو به وسوسه شيطان از بوته ديگرى خورد. چون شيطان به او و همسرش گفت : ((پروردگارتان ، شما را از اين درخت نهى نكرده است )) و فرموده است نزديك غير اين بوته نشويد، نه اينكه از آن نخوريد و شما را براى نهى كرده كه مبادا فرشته و يا از جاودانان در بهشت شويد و برايشان سوگند هم خورد كه من از خيرخواهان شمايم . 


آدم و حوا هم تا آن روز به كسى برنخورده بودند كه به دروغ سوگند خورده باشد. آنها را فريب داد و از آن درخت خوردند. اين جريان قبل از رسيدن او به مقام نبوت بود. اين نافرمانى گناه كبيره نبود كه به خاطر آن مستحق آتش شود بلكه از صغيره هايى بوده كه خدا كسى را به خاطر آن عذاب نمى كند و صدور آن را انبيا، قبل از آنكه مورد وحى قرار گيرند جايز است . 


اما بعد از آنكه خدا او را برگزيد و پيغمبر شد از معصومين شد كه نه گناه صغيره نه كبيره مى كنند از اين رو خداى عزوجل درباره او فرموده : ((آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و به بيراهه رفت ، سپس خدا او را برگزيد و توبه اش را پذيرفت و او را هدايت نمود)) (٤٤).

چيستى شجره ممنوعه (٤٥) 

در كتاب عيون اخبار الرضا از عبدالسلام هروى روايت است كه به امام رضا (عليه السلام ) عرضه كردم : يا بن رسول الله ! از درختى كه آدم و حوا از آن خوردند برايم بيان كن تا بدانم چه درختى بوده ؟ چون مردم در آن اختلاف دارند؛ بعضى روايت مى كنند؟ گندم بوده و گروهى ديگر روايت مى كنند كه درخت حسد بوده است .

حضرت فرمود: هر دو درست است . عرض كردم : با اين كه دو معناى متفاوت دارد چطور ممكن است هر دو درست باشد؟

حضرت فرمود: اى ابى صلت ، يك درخت بهشت مى تواند چند نوع محصول داشته باشد، مثلا درخت گندم مى تواند انگور هم بدهد؛ چون درخت بهشت مانند درختهاى دنيا نيست و آدم بعد از آنكه خداى تعالى به او احترام كرد و ملائكه را واداشت تا براى او سجده كنند و او را داخل بهشت كرد؛ در دل با خود گفت : آيا خدا بشرى گرامى تر از من خلق كرده است ؟ خداى عزوجل از آنچه در دل او گذشت خبردار شد. پس او را ندا داد كه سر خود را بلند كن و به ساق عرش بنگر تا چه مى بينى ؟

آدم سر به سوى عرش كرد و به ساق عرش نگريست و ديد كه نوشته لااله الا الله ، محمد رسول الله و على بن اءبى طالب اءميرالمؤ منين و همسرش فاطمه سيده زنان عالميان و حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتند.

آدم پرسيد: پروردگارا! اينان چه كسانى هستند؟

خداى عزوجل فرمود: اى آدم ! اينان ذريه هاى تو هستند و از تو بهترند و از همه خلايق من بهترند. اگر ايشان نبودند، من تو را و بهشت و دوزخ و آسمان و زمين را خلق نمى كردم . پس مبادا به چشم حسد بر اينان بنگرى كه از جوار من بيرون خواهى شد. پس آدم به چشم حسد بر آنان نظر افكند و آرزوى مقام و منزلت آنان كرد و خداوند شيطان را بر او مسلط كرد تا سرانجام از آن درخت كه نهى شده بود بخورد. بر حوا هم مسلطش كرد. او هم به مقام فاطمه (عليها السلام ) به چشم حسد نگريست تا آنكه از آن درخت خوردند و خداى تعالى هر دو را از بهشت بيرون كرد و به زمين فرستاد (٤٦).

 


niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۲ | 16:0 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

آزار و اذيت هاى قوم لجوج نوح (عليه السلام ) 


در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: گاهى مردم ، آن حضرت را به قدرى كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بى هوشى مى افتاد و از گوش وى خون جارى مى شد (٩٨).

مرحوم طبرسى (ره ) در مجمع البيان گفته است كه حضرت نوح نهصد و پنجاه سال شب و روز مردم را به سوى خدا دعوت كرد، ولى سخنان او در آن مردم اثرى نداشت ؛ گاهى آن قوم به قدرى او را مى زدند كه بى هوش ‍ مى شد و وقتى به هوش مى آمد مى گفت : اللهم اهد قومى فانهم لايعلمون ؛ خدايا قوم مرا هدايت كن چرا كه آنان ناآگاه هستند (٩٩).

از وهب نقل شده است : نوح (عليه السلام ) سه قرن تمام مردم را به خدا دعوت كرد كه هر قرنى سيصد سال بود. اين مدت كه نهصد سال مى شد، پنهان و آشكار دعوت خود را ابلاغ مى كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى نيفزودند و هر قرنى كه مى آمد، مردم آن قرن سركش تر از قرن پيش ‍ بودند تا جايى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سرنوح مى آوردند و به آنان سفارش مى كردند و مى گفتند: اگر پس از من زنده ماندى مبادا از اين ديوانه پيروى كنى . سپس در ادامه مى گويد: آن مردم به نوح حمله مى كردند و او را چنان مى زدند كه از گوش هاى آن حضرت خون مى آمد و بيهوش مى شد. در اين وقت او را برداشته در خانه اى مى انداختند، يا در حال بيهوشى بر در خانه اش گذارده و مى رفتند (١٠٠) . از قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه آزار و اذيت آنان به آن حضرت شديد و سخت بوده است ؛ زيرا در سوره انبيا و صافات مى فرمايد: ... نوح و خاندانش را از اندوه و محنت بزرگ نجات داديم)). (١٠١) مفسران مى گويند كه منظور از اندوه بزرگ ، همان آزار و اذيت هاى بسيارى است كه مردم به وى مى كردند. در سوره قمر نيز مى فرمايد كه نوح دعا كرد و گفت : ((پروردگارا! من مغلوب و از پا افتاده هستم ، تو ياريم كن)).(١٠٢)

در سوره شعرا هم اين گونه به درگاه خداى رحمان استغاثه كرد و گفت : ((پروردگارا! اين قوم مرا تكذيب كردند، پس ميان من و ايشان گشايشى ده و مرا با مردمان با ايمانى كه با من هستند از دست اينان نجات ده)). (١٠٣)

نفرين حضرت نوح (عليه السلام ) 
چنانكه قرآن كريم تصريح مى كند: مدت نهصد و پنجاه سال نوح پيغمبر در بين آن مردم بود و به تبليغ دين و دعوت آنان به سوى خداى سبحان مشغول بود و براى پيشرفت اين آيين ، آسايش را از خود گرفته بود و شب و روز، آشكار و پنهان و وقت و بى وقت ، حقايق را به آنان گوشزد مى كرد و مردم را به ايمان به خدا و روز جزا و فضيلت و تقوى دعوت مى كرد. اما با گذشت مدت طولانى و افزوده شدن طغيان و عناد مردم ، كم كم به حال ياءس و نااميدى افتاد و به جز همان افراد انگشت شمارى كه به او ايمان آورده بودند، از ديگران ماءيوس گرديد؛ بخصوص كه وحى الهى نيز به اين ياءس و نااميدى وى كمك كرد؛ زيرا خداوند متعال به او خبر داده بود كه : ((از قوم تو جز همين افرادى كه ايمان آورده اند كسى ايمان نخواهد آورد، به همين جهت از كارهايى كه مى كنند، ناراحت مباش)).(١٠٤)

حضرت نوح (عليه السلام ) چون از ايمان آوردن آنان ماءيوس شد و آن همه لجاج و عناد و آزار و اذيت را ديد، ايشان را به سخنى نفرين كرد و گفت : ((...پروردگارا! هيچ يك از كافران را باقى مگذار، زيرا اگر از آنان كسى را باقى بگذارى ، بندگانت را گمراه ساخته و جز فرزندان بدكار و كافر از آنان به وجود نمى آيد)). (١٠٥)

خداوند متعال دعاى نوح را مستجاب كرد و عذاب را بر آن مردم ستمگر نازل كرد و فرمان به غرق شدن آنان داد. اما نخست نوح بايد كشتى مناسبى براى نجات مؤ منان بسازد تا هم مؤ منان در مدت ساختن كشتى در مسير خود ورزيده تر شوند و هم بر غير مؤ منان اتمام حجت گردد.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, قوم نوح

تاريخ : جمعه سیزدهم دی ۱۳۹۲ | 16:11 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 كشتى نوح (عليه السلام ) 


((به نوح فرمان داديم كه كشتى بسازد، در حضور ما و طبق فرمان م)). (١٠٦)

از كلمه ((فرمان ما)) چنين استفاده مى شود كه نوح چگونگى ساختن كشتى را نيز از فرمان خدا آموخت و بايد هم چنين باشد؛ زيرا نوح پيش ‍ خود نمى دانست ابعاد عظمت طوفان آينده چه اندازه است تا كشتى خود را متناسب با آن بسازد و اين وحى الهى بود كه او را در - بهترين كيفتها يارى مى كرد و همچنين استفاه مى شود كه ساختن كشتى تا آن روز بى سابقه بوده است .

در پايان نيزبه نوح هشدار مى دهد كه از اين به بعد ((درباره ستمگران شفاعت و تقاضاى عفو مكن چرا كه آنان محكوم به عذابند و مسلما غرق خواهند شد)). (١٠٧)

تمسخر قوم نوح از ساختن كشتى 
نوح (عليه السلام ) بنابر دستور الهى دست به كار ساختن كشتى شد و با تهيه ى تخته ، ميخ و چوب و با اشراف فرشتگان الهى ، آن ها را به هم متصل مى ساخت و به سرعت كشتى را آماده مى كرد.

قوم نوح كه منطق درستى در برابر نوح نداشتند و درصدد بودند تا به هر نحو نوح را بيازارند، بهانه جديدى براى آزار آن حضرت يافتند و زبان به تمسخر او گشودند. هر كس به نحوى او را سرزنش و استهزا مى كرد. آنان نه تنها يك لحظه هم با دعوت نوح جدى برخورد نكردند، حتى دست كم احتمال هم ندادند كه ممكن است اصرار نوح و دعوت هاى مكرر او از وحى الهى سرچشمه گرفته باشد و مساءله طوفان و عذاب حتمى باشد. از اين رو چنان كه عادت همه افراد مستكبر و مغرور است به استهزا و تمسخر ادامه دادند. ((و هر زمان كه گروهى از اشراف قومش از كنار او مى گذشتند و او و يارانش را سرگرم تلاش براى آماده ساختن چوب ها و ميخ ‌ها و وسايل كشتى سازى مى ديدند مسخره مى كردند و مى خنديدند و مى گذشتند)). (١٠٨)

يكى مى گفت : اى نوح ! گويا ادعاى پيامبرى نگرفت سرانجام ، نجار شده اى ؟!

كسى مى گفت : پيرمرد را تماشا كن ! آخر عمرش به چه روزى افتاده است ؟ حالا مى فهميم كه اگر به سخنان او ايمان نياورديم ، حق با ما بود چون اصلا عقل درستى ندارد؟!

ديگرى مى گفت : كشتى مى سازى ، بسيار خوب ، پس دريايش را هم بساز! هيچ عاقلى ديديد در وسط خشكى كشتى بسازد؟!

بعضى ديگر مى گفتند: كشتى به اين بزرگى را براى چه مى خواهى ؟! حداقل كوچك تر بساز كه اگر بخواهى به سوى دريا بكشى براى تو ممكن باشد!

اين حرف ها را مى زدند و مى خنديدند. اين موضوع در خانه ها و مركز كارشان سوژه بحث ها شده بود و با يكديگر درباره نوح و كم فكرى پيروانش ‍ سخن مى گفتند!

نوح در پاسخ تمسخر آنان مى گفت : اگر شما امروز ما را مسخره مى كنيد، روزى خواهد آمد كه ما شما را مسخره كنيم . به زوى خواهيد دانست كه عذاب خواركننده و ذلت بار به سراغ كداميك از ما دو طايفه خواهد آمد (١٠٩) و به زودى كيفر تمسخر خود را خواهيد داد.

يقينا كشتى نوح ، يك كشتى ساده نبود و با وسايل آن روز به آسانى و سهولت پايان نيافت بلكه كشتى بزرگى بود كه علاوه بر مؤ منان راستين از نسل هر حيوانى يك جفت را در خود جا مى داد و آذوقه فراوانى كه براى مدت ها زندگى انسان ها و حيوان هايى كه در آن جا بودند حمل مى كرد.

در طول و عرض و ارتفاع و كيفيت آن كشتى اختلاف است . اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در پاسخ مردى از اهالى شام ، كه از اندازه كشتى نوح پرسيد، فرمود: طول آن هشتصد ذراع و عرض آن پانصد ذراع و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود و در آن بخشى كه حيوان ها قرار داشتند، نود اطاق بود (١١٠).

از ابن عباس نقل شده كه كشتى مزبور داراى سه طبقه بود. طبقه زيرين براى وحوش و جانوران ، طبقه وسط براى چهارپايان و مواشى و طبقه بالا براى مردم بود. نوح خوراكى ها و ديگرلوازم را در همان طبقه بالا جا داده بود (١١١).

پس از آنكه كشتى آماه شد، نوح منتظر فرمان خداوند بود كه دستور آمد: ((وقتى كه ديدى فرمان در رسيد (و نشانه هاى عذاب آمد) و (آب از) تنور جوشيدن گرفت ، از هر حيوانى يك جفت بردار و خاندانت (به جز آن كسانى كه وعده عذاب آنها را پيش از اين ، به تو خبر داده ايم ) و همچنين كسانى را كه به تو ايمان آورده اند را با خود بردار و به كشتى وارد شو و درباره كسان كه ستم كرده اند با من گفتگو مكن كه غرق شدنى هستند)). (١١٢)


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, كشتي نوح

تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ | 16:11 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


منشاء آگاهى فرشتگان از فساد انسان 


جابر گويد: امام باقر (عليه السلام ) فرمود: حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمودند: هفت هزار سال بعد از خلق جن و نسناس در روى زمين حق تبارك و تعالى اراده نمود كه با قدرت بى كرانش خلايق و انسان ها را بيافريند.


سپس حضرت فرمودند: چون شاءن و اراده حق تعالى تعلق گرفت كه آدم (عليه السلام ) را به منظور تدبير و تقدير در آسمان ها و زمين كه خواسته اش ‍ بود بيافريند، از اراده و آنچه متعلق به آن بود آگاه بود؛ لاجرم پرده و حجاب را از طبقات آسمان ها كنار زد و به فرشتگان فرمود: به اهل زمين و مخلوقاتم اعم از جن و نسناس بنگريد. وقتى آنان به اهل زمين نگريسته و معاصى و خونريزى ها و فسادشان را در زمين ديدند سخت برآشفتند و بر اهل زمين تاءسف خوردند و چنان حالت غضب بر آنان عارض گشت كه اختيار از آنان سلب گرديد. پس به درگاه الهى عرض كردند: پروردگارا! تو صاحب عزت و قدرتى و جبار و غالب بر هر چيز و عظيم الشاءن مى باشى . 


اينان مخلوقات ضعيف و ذليل تو هستند و با روزى تو زندگانى مى كنند. با عافيت و سلامتى تو از نعمت هايت بهره مند مى شوند. ايشان با اين گناهان بزرگ و ارتكاب معصيت ، تو را نافرمانى مى كنند. پس چرا از اين عصيان خشمگين نگشته و از ايشان انتقام نمى گيرى و آنچه از ايشان شنيده و مى بينى برتو گران و سخت نمى آيد در حالى كه بر ما بسيار بزرگ و عظيم جلوه مى كند.


هنگامى كه حق عز و جل اين سخنان را از فرشتگان شنيد فرمود: من در زمين خليفه خود را بر ايشان حجت قرار داده ام .

فرشتگان عرض كردند: پروردگارا! تو پاك و منزهى ، اما كسى را در زمين حجت قرار مى دهى كه فساد و خونريزى مى نمايد؟! در حالى كه ما تو را تسبيح و تقديس مى كنيم . پس چرا از ما خليفه معين نمى كنى ؟ در ادامه گفتند كه حجت را از ما قرار بده كه در زمين فساد و خونريزى نمى كنيم .


خداى حكيم فرمود: اى فرشتگان من ! آنچه من مى دانم شما نمى دانيد. مى خواهم با قدرتم مخلوقى بيافرينم كه فرزندانش انبيا و فرستادگانم به سوى خلق و جملگى بندگان صالح و پيشوايان مردم باشند. آنان را در زمين خليفه و جانشين هاى خود برگزيدم . وظيفه آنان اين است كه بندگانم را از معاصى بازداشته و از عذابم ترسانده و به اطاعتم راهنمايى كنند.


 بندگان به واسطه آنان طريق مرا مى پيمايند. آنان حجت من براى نيكان و براى بدان بيم و تهديد مى باشند. زمين را از طائفه نسناس پاك خواهيم گردانيد. سركشان از جن را از ميان مخلوقات و مردمان و نيكان بيرون برده و در فضا و نقاط دوردست زمين ساكن مى كنيم . طورى كه مجاور و همراه مخلوقاتم نباشند، بين جن و مخلوقاتم حجاب قرار داده تا مخلوقاتم آنان را مشاهده نكرده و با ايشان انس نگيرند و آميزش و همنشينى نكنند. مخلوقاتى كه مرا عصيان نمايند در منازل سرپيچان ، مسكن داده و در جاى ايشان واردشان مى كنيم .

[در اين حال ] فرشتگان عرض كردند: پروردگارا! آنچه كه مى خواهى بجا آور. ما غير از آنچه ياد داده اى چيز ديگرى نمى دانيم و تو عليم و حكيم هستى (٣٩).

مردى بر امام صادق (عليه السلام ) وارد شد و عرض كرد: فدايت شوم ! مرا آگاه كن ... از اين بيت (كعبه ) كه چگونه بر مردم واجب شد به زيارتش ‍ بيايند؟


[راوى گويد:] امام (عليه السلام ) به او توجهى نمود و فرمود: قبل از تو هيچ كس آنچه پرسيدى از من نپرسيد. بدان حق عزوجل وقتى به فرشتگان فرمود: ((من در زمين براى خود خليفه اى قرار دادم )) تمامى ملائكه از اين كلام به فرياد آمده و گفتند: پروردگارا! اگر مى خواهى براى خود خليفه اى در زمين قرار دهى از ما انتخاب كن كه طاعت و فرمانت را مى بريم . 


خداوند در جوابشان فرمود: ((من آنچه را كه شما نمى دانيد مى دانم )). فرشتگان پنداشتند اين كلام حق تعالى ناشى از غضب اوست بر ايشان ؛ پس به عرش پناه برده و آن را طواف نمودند. حق تعالى به آنان امر فرمود خانه اى را كه از مرمر بود و سقفش از ياقوت سرخ و ستونهايش از زبرجد طواف كنند. خانه اى كه هر روز هفتاد هزار فرشته داخل آن مى شدند و بعد از آن تا وقت معلوم ديگر به آن وارد نشدند (٤٠).

 


niniweblog.com


 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ | 15:57 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

حضرت نوح (عليه السلام ) در روايات

سيد بن طاووس از كتاب قصص محمد بن جرير طبرى نقل كرده است كه نوح پيغمبر تا چهارصد و شصت سالگى پيوسته در كوه ها زندگى مى كرد و به عبادت مى پرداخت ، زن و فرزندى نداشت و جامه پشمين مى پوشيد و غذاى خود را از گياهان زمين تاءمين مى كرد. پس از گذشت اين مدت جبرئيل نزد او آمد و گفت : چرا از مردم كناره گيرى كرده اى ؟ گفت : براى آنكه قوم من خدا را نمى شناسند، از اين رو من از ايشان كناره گيرى اختيار كرده ام .

جبرئيل گفت : با ايشان جهاد كن !

نوح گفت : نيروى اين كار را ندارم و اگر عقيده ام را بدانند مرا خواهند كشت .

جبرئيل گفت : اگر نيروى اين كار به تو داده شود با آنها جهاد مى كنى ؟

نوح گفت : چه بهتر از اين ! اين كمال آرزوى من است . در اين هنگام نوح پرسيد: تو كيستى ؟

جبرئيل ، فرشتگان را صدا زد و چون فرشتگان نزد او آمدند نوح بيمناك شد و جبرئيل پس از معرفى خود سلام خدا را به او ابلاغ كرد و نبوت را به او بشارت داد و دستور داد كه با عمورة ، دختر ضمران بن اخنوخ كه نخستين كسى بود كه به او ايمان آورد، ازدواج كند. نوح در ادامه ماءموريت الهى خود ميان مردم آمد. آمدن نوح مصادف بود با روز عيدى كه مردم داشتند. او عصايى در دست داشت كه از ضمير مردم به وى خبر مى داد.

بزرگان قوم نوح هفتاد نفر بودند كه در آن روز نزد بت هاى خويش اجتماع كرده بودند. هنگامى كه نوح به ميان آنان آمد، صداى خود را به ((لا اله الا الله )) بلند كرد و نبوت خود و پيامبران قبل از خود و پس از خود را به مردم ابلاغ كرد. در هنگام بت ها لرزيدند و آتش هايى كه روشن كرده بودند، خاموش شد و مردم را وحشت فرا گرفت ، بزرگان قوم پرسيدند: اين مرد كيست ؟

نوح فرمود: ((من بنده خدا هستم . خداوند مرا به عنوان پيامبر نزد شما فرستاد تا شما را از عذاب خدا بيم دهم )).

وقتى عمورة سخن نوح را شنيد به او ايمان آورد و چون پدرش فهميد او را مورد عتاب و سرزنش قرار داد و گفت : ((به اين زودى سخن نوح در تو تاءثير گذاشت ، من ترس آن را دارم كه پادشاه از موضوع با خبر شود و تو را به قتل برساند))؛ ولى عمورة به سخن پدر اعتنا نكرد و دست از ايمان خود بر نداشت و پس از آن نيز هر چه او را تهديد كردند و به حبس كشيدند، از ايمان به خداى نوح دست نكشيد. سرانجام با حضرت نوح ازدواج كرد و سام بن نوح از وى به دنيا آمد (١٢٨).


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ | 13:13 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

قبر نوح (عليه السلام ) و اوصياى پس از وى 


درباره عمر نوح پس از طوفان اختلاف است . از امام صادق (عليه السلام ) نقل است كه حضرت نوح (عليه السلام ) پس از فرود از كشتى ، پنجاه سال عمر كرد و در پايان عمر، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : ((اى نوح ! نبوت خود را به پايان رساندى و ايام عمرت سپرى شد. اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم نبوت را به فرزندت ((سام )) واگذار كن ، زيرا من زمين را بدون حجت و عالم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوى نجات مردم تا عصر پيامبر بعدى باشد، قرار نمى دهم . سنت من اين است كه براى هر قومى ، هادى و راهنمايى برگزينم تا سعادتمندان را به سوى حق هدايت كند و كامل كننده حجت براى متمردان تيره بخت باشد. حضرت نوح اين فرمان الهى را اجرا كرد و ((سام )) را وصى خود ساخت . او فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبر به نام هود (عليه السلام ) بشارت داد و وصيت كرد كه وقتى هود ظهور كرد از او پيروى كنند (١٢٦).

بنابر اخبار و تواريخ ، قبر نوح در نجف و كنار قبر اميرالمؤ منين (عليه السلام ) قرار دارد. اين جمله در زيارتنامه على (عليه السلام ) است كه : اءلسلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح .

((پس از نوح به فرمان الهى فرزندش ((سام )) وصى او گرديد و به حفظ و نگهبانى مواريث انبيا و وصيت پدر ماءمور شد. جمعى او را از پيامبران مرسل مى دانند. او در زمان خود با مخالفت برادرانش حام و يافث و فرزندان قابيل و عوج بن عناق و ديگران مواجه شد؛ سرانجام چنانكه گفته اند پس از ششصد سال دار فانى را وداع گفت و فرزندش ارفخشد را وصى خود كرد و آثار انبيا را به او منتقل كرد.

مورخان ، ارفخشد را پدر انبيا ناميده اند و گفته اند كه نسب پيامبرن پس از نوح (عليه السلام ) به او منتهى مى شود. نوشته اند كه ارفخشد براى نگهبانى ميراث پيامبران و دعوت مردم به پاكى و فضيلت و تبليغ آيين الهى پدران خويش ، رنج فراوانى برد و آزار بسيارى ديد، تا اينكه در سن چهار صد و شصت سالگى از دنيا رفت و فرزندش شالخ را وصى خود كرد. در برخى منابع شالخ پدر حضرت هود (عليه السلام ) دانسته شده است . يكى از سوره هاى قرآنى به نام آن پيامبر بزرگ ناميده شده است . يعقوبى و برخى از مورخان گفته اند كه شالخ چهارصد و سى سال زنده بود و مردم را به اطاعت از پروردگار دعوت مى كرد و از نافرمانى خدا بر حذر مى داشت و عذاب هاى گناهكاران را به آنان يادآور مى شد. پس از او فرزندش هود (عليه السلام ) كه نامش را عابر نيز ذكر كرده اند، به تبليغ الهى و حفظ آثار پيامبران قبلى قيام نمود)). (١٢٧)


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه یازدهم دی ۱۳۹۲ | 16:13 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 كشتى نوح بر فراز كوه جودى 

سرانجام ، امواج خروشان آب همه جا را فراگرفت و آب بالا و بالاتر آمد. گنهكاران كه گمان كردند اين يك طوفان عادى است به نقاط مرتفع و برآمدگى ها و كوه ها پناه بردند، اما آب آن جا را هم فرا گرفت و همه جا در زير آب پنهان شد؛ اجساد بى جان طغيان گران و باقيمانده خانه و وسايل زندگيشان در روى آب به چشم مى خورد!

در اين كه نوح و همراهانش چه مدت در كشتى بودند، اختلاف نظر است . برخى گفته اند كه هفت روز در آن بودند و سپس آب فرو نشست و كشتى بر كوه جودى (كوهى است در موصل ) قرار گرفت ، برخى اين مدت را بيش از يك ماه ذكر كرده اند. در حديثى آمده است كه شش ماه در كشتى بودند. در تاريخ يعقوبى آمده است كه از روزى كه نوح داخل كشتى شد تا وقتى كه از آن بيرون آمد يك سال و ده روز طول كشيد (١٢٣).

قرآن كريم بدون ذكر مدت توقف نوح در كشتى ، جريان فرو نشستن آب و قرار گرفتن كشتى بر كوه جودى را در يك آيه شريفه بيان فرموده كه به قدرى فصيح و زيباست كه فصحاى عرب آن زمان و دشمنان اسلام را به اعجاب واداشت و از آوردن مانند همين يك آيه به عجز خود اعتراف كردند. متن آيه شريفه كه در سوره هود است ، چنين است :

و قيل يا اءرض ابلعى ماءك و يا سماء اءقلعى و غيض الماء و قضى الاءمر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (١٢٤) ؛ ((گفته شد كه اى زمين آب خود را فرو بر و اى آسمان (باران را) بازگير و آب فرو رفت و فرمان انجام شد و كشتى بر (كوه ) جودى قرار گرفت و و گفته شد دور باد قوم ستمگر)).

پس از طوفان 
پس از اين فرمان ، بى درنگ آب هاى زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتى بر سينه كوه جودى پهلو گرفت و از طرف خداوند به نوح (عليه السلام ) وحى شد: ((اى نوح ! به سلامت و با بركت از ناحيه ما بر تو و بر آنها كه با تو هستند فرود آى)). (١٢٥)

بى شك طوفان همه آثار حيات را در هم كوبيده بود و طبعا زمين هاى آباد و مراتع سرسبز و باغهاى خرم ، ويران شده بودند اين ترس وجود داشت ، كه نوح و يارانش از جهت معيشت و تغذيه در مضيقه شديد قرار گيرند. اما خداوند به گروه مؤ منان اطمينان داد تا كه درهاى بركات الهى به روى شما گشوده خواهد شد و هيچ گونه نگرانى به خود راه ندهند.

نگرانى ديگرى كه ممكن بود براى نوح و پيروانش پيدا شود اين بود كه زندگى در مجاورت باتلاق ها و مرداب هاى باقيمانده از طوفان ، سلامت آنان را به خطر اندازد. براى رفع اين نگرانى نيز خداوند به آنان اطمينان داد كه هيچ گونه خطرى شما را تهديد نمى كند و آن كس كه طوفان را براى نابودى طغيان گران فرستاد، هم او مى تواند محيطى سالم و پربركت براى مؤ منان فرهم سازد.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : دوشنبه نهم دی ۱۳۹۲ | 12:12 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان پسر نوح (عليه السلام ) 


قرآن كريم به همسر (١١٥) و فرزند بى ايمان نوح اشاره مى كند كه بر اثر انحراف و همكارى با گناهكاران از مسير ايمان خارج شدند؛ حق سوار شدن بر كشتى نجات را نداشتند زير شرط سوار شدن بر كشتى ايمان بود. همچنين قرآن ، به استقامت و استوارى اين پيامبر بزرگ اشاره مى كند به طورى كه محصول ساليان بسيار دراز و تلاش پى گير نوح (عليه السلام ) در راه تبليغ آيين خويش ، جز ايمان آوردن گروهى اندك نبود كه حضرت نوح براى هدايت هر يك از آنان به سوى خدا به طور متوسط ده سال زحمت كشيد! زحمتى كه مردم عادى حتى براى هدايت و نجات فرزندشان تحمل نمى كنند.


كنعان پسر نوح در زمره دشمنان آن حضرت به سر مى برد و به دين و آيين او ايمان نياورده بود. در آن هنگام كه آب از هر سو زمين را فرا گرفت و نوح و همراهانش در كشتى قرار گرفتند، ناگاه چشم نوح به كنعان افتاد كه مانند ديگران براى نجات خود تلاش كرد و مى خواست به هر وسيله اى خود را از غرق شدن نجات دهد. به فرموده قرآن نوح فرزندش را كه در كنارى جدا از پدر قرار گرفته بود مخاطب ساخت و فرياد زد: پسرم ! با ما سوار شو و با كافران مباش (١١٦) ، كه فنا و نابودى تو را در بر خواهد گرفت .


ولى آن فرزند لجوج و كوتاه فكر به گمان اين كه با خشم خدا نيز مى توان مبارزه كرد و فرياد برآورد: ((پدر! براى من نگران نباش . به زودى به كوهى پناه مى برم كه دست اين سيلاب به دامنش هرگز نخواهد رسيد و مرا در دامان خود پناه خواهد داد)). (١١٧) نوح (عليه السلام ) باز ماءيوس نشد و بار ديگر به اندرز و نصيحت فرزند كوتاه فكر پرداخت تا شايد از مركب غرور و خيره سرى فرود آيد و راه حق پيش گيرد، از اين رو گفت : ((فرزندم ! امروز براى هيچ قدرتى در برابر فرمان و عذاب الهى پناهگاهى وجود ندارد و تنها كسانى كه مورد رحمت الهى قرار گيرند، اهل نجات هستند...)). (١١٨)


در اين هنگام موجى برخاست و فرزند نوح را چون پر كاهى از جا كند و درهم كوبيد ((و ميان پدر و فرزند جدايى افكند و او را در صف غرق شدگان قرار داد)). (١١٩)


هنگامى كه نوح فرزند خود را در ميان امواج ديد، عاطفه پدرى به جوش ‍ آمد و به ياد وعده الهى درباره نجات فرزندش افتاد و رو به درگاه خدا كرد و گفت :


((پروردگارا! پسرم از اهل من و خاندان من است و تو وعده فرمودى كه خاندان مرا از طوفان و هلاكت رهايى بخشى)). (١٢٠)


پروردگار در پاسخ نوح فرمود: ((اى نوح ! او از اهل تو نيست ! بلكه او عملى است غير صالح و حال كه چنين است ، آنچه را از آن آگاه نيستى از من تقاضا مكن . من به تو موعظه مى كنم تا از جاهلان نباشى)). (١٢١)


نوح دريافت كه اين تقاضا از پروردگار درست نبوده است و هرگز نبايد نجات چنين فرزندى را مشمول وعده الهى بر نجات خاندانش بداند. از اين رو به پروردگارش گفت : ((پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اين كه چيزى از تو بخواهم كه به آن آگاهى ندارم و اگر مرا نبخشى و مشمول رحمتت قرار ندهى ، از زيانكاران خواهم بود)). (١٢٢)


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, داستان پسرنوح

تاريخ : یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ | 16:12 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

سكونت آدم و حوا در بهشت 


niniweblog.com


داستان سجده ملائكه بر آدم در چند جاى قرآن كريم تكرار شده است اما مساءله بهشت آدم و داستان آن در سه سوره آمده است ؛

اول ، در آيات مورد بحث از سوره بقره .

 دوم ، در سوره اعراف (٢٤) 

 سوم ، در سوره طه (٢٥) ، سياق اين سه دسته آيات و مخصوصا آيه اى كه در صدر داستان كه مى فرمايد: انى جاعل فى الاءرض خليفه ... اين معنا را به دست مى دهد كه آدم در اصل و در آغاز براى اين خلق شده بود كه در روى زمين زندگى كند و نيز در روى زمين بميرد و اگر خداى تعالى آنها را چند روزى در بهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند و در نتيجه آن نافرمانى ، عورتشان آشكار گردد تا بعد از آن به زمين هبوط كنند.



به هر حال از آيات قرآن استفاده مى شود كه آدم براى زندگى بر روى زمين آفريده شده بود، ولى در آغاز، خداوند او را ساكن بهشت كه يكى از باغهاى سرسبز پرنعمت اين جهان بود، ساخت ؛ محيطى كه در آن براى آدم هيچگونه ناراحتى وجود نداشت . 


شايد علت اين جريان آن بود كه آدم با زندگى كردن روى زمين هيچ گونه آشنايى نداشت و تحمل زحمت هاى آن بدون مقدمه براى او مشكل بود و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات بيشترى پيدا كند. بنابراين مى بايست مدتى كوتاه تعليمات لازم را در محيط بهشت ببيند و بداند زندگى روى زمين تواءم با برنامه ها و تكاليف و مسئوليت ها است كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سرباز زن از آن سبب رنج و ناراحتى مى شود.


 نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده است اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مى بايست از پاره اى از اشياى روى زمين چشم بپوشد. چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى دامنگيرش شود درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته شود، بلكه مى تواند بازگشت كند و پيمان ببندد كه برخلاف دستور خدا عملى انجام نخواهد داد تا دوباره به نعمت هاى الهى باز گردد. 


او در اين محيط مى بايست تا حدى پخته شود، دوست و دشمن خويش را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را ياد گيرد. آرى ، اين خود يك سلسله تعليمات لازم بود كه مى بايست فرا گيرد و با داشتن اين آمادگى به روى زمين قدم بگذارد.

آدم و فرزندان او در زندگى آينده خود به آن تعليمات احتياج داشتند، بنابراين شايد علت اين كه آدم در عين اينكه براى خلافت زمين آفريده شده بود، مدتى در بهشت درنگ مى كند و دستورهايى به او داده مى شود، جنبه تمرين و آموزش داشته باشد (٢٦).

خداوند متعال به آدم دستور داد به همراه همسرش در بهشت سكنى گزيند و ايشان را از مكر شيطان بر حذر داشت و از پذيرفتن سخنش نهى فرمود تا از بهشت رانده نشوند و همه نعمت هاى بهشت را برايشان مباح ساخت ؛ مگر ميوه يك درخت را كه از نزديك شدن به آن منع فرمود.


 آدم و همسرش ‍ را وعده داد كه اگر از آن درخت اجتناب كنند، وسايل تنعم را از هر جهت برايشان فراهم سازد تا در بهشت هرگز گرسنگى و برهنگى و خستگى و تشنگى نچشند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: و قلنا يا آدم اسكن اءنت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما و لاتقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين ؛ ((به آدم گفتيم تو و همسرت در بهشت ساكن شويد و هرچه مى خواهيد از نعمت هاى آن و از هر جاى آن خواستيد به فراوانى و گوارايى بخوريد ولى به اين يك درخت مخصوص نزديك مشويد كه از ستمگران خواهيد شد)). (٢٧)



آدم وارد بهشت شد و هر چه مطابق ميلش بود مورد استفاده قرار مى داد، در ميان درختان بهشت گردش و در سايه آنها استراحت مى كرد و از گل هاى آن مى چيد و از محصولات بهشت لذت مى برد و كام خود را شيرين مى كرد و از آب هاى گواراى بهشت مى نوشيد، همسر آدم نيز از اين نعمت هاى بهشتى بهره مند و كامياب بود و چون آب چشمه سعادت بر آنها جارى بود در كنار هم خوشبخت بودند.


niniweblog.com



برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : جمعه ششم دی ۱۳۹۲ | 15:54 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 نزول عذاب و آمدن طوفان

 

نوح (عليه السلام ) (همچنان كه از سوره هود و مؤ منون استفاده مى شود) مشغول ساختن كشتى بود تا اين كه آن را به اتمام رساند و امر خداى تعالى مبنى بر نزول عذاب صادر شد و آن تنور (١١٣) شروع به جوشيدن كرد. در اين هنگام خداوند به او وحى كرد كه از هر حيوان يك جفت نر و ماده سوار كشتى كند و نيز اهل خود را به جز افرادى كه مقدر شده بود هلاك شوند، يعنى همسرش كه خيانتكار بود و فرزندش كه از سوار شدن امتناع كرده بود و نيز همه كسانى كه ايمان آورده بودند، سوار كند.


از سوره قمر استفاده مى شود كه همين كه آنها را سوار كرد خداى تعالى درهاى آسمان را به آبى ريزان باز كرد و زمين را بصورت چشمه هايى جوشان بشكافت ، آب بالا و پايين براى محقق شدن امرى كه مقدر شده بود دست به دست هم دادند رفته رفته آب زمين را فرا گرفت و بالا آمد و كشتى را از زمين جدا كرد.

مسافران كشتى حضرت نوح (عليه السلام ) 
در اين كه طى مدت طولانى دعوت نوح به خداوند چند نفر به او ايمان آوردند و در كشتى سوار شدند، اختلاف است . اما قرآن كريم به اجمال مى فرمايد: ((و جز اندكى به او ايمان نياوردند)). (١١٤)


جمعى از مفسران گفته اند، كسانى كه به او ايمان آوردند، جمعا هشتاد نفر و به گفته برخى ديگر هشتاد و هفت نفر بودند كه هفتاد و دو نفر آنها از مردان و زنان قوم او و شش نفر ديگر پسران و زنانشان بوده اند.


آنچه مسلم است ، ايمان آورندگان گروه اندكى بوده اند، كه سه پسر نوح به نام هاى سام ، حام و يافث به همراه زنانشان از آنان بوده اند. مورخان معتقدند كه تمام نژادهاى امروز كره زمين به سه فرزند نوح باز مى گردد، از نژاد حامى در منطقه آفريقا ساكنند و از نژاد سامى در خاورميانه و خاور نزديك سكنى دارند و نژاد يافث را ساكنان چين مى دانند.


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه پنجم دی ۱۳۹۲ | 9:12 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

سجده ملائكه و نافرمانى ابليس 

niniweblog.com

قرآن كريم در ادامه بحث درباره مقام و عظمت انسان ، چنين مى گويد: ((به خاطر بياور هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم براى آدم سجده كنيد. آنان همه سجده كردند جز ابليس كه سرباز زد و تكبر ورزيد)) (١٠) و به خاطر همين نافرمانى از كافران شد و تا هنگام رستاخيز رانده درگاه الهى شد.


هنگامى كه خداوند متعال دليل اين سرپيچى را از شيطان سؤ ال كرد و فرمود كه چه چيز سبب شد كه در برابر آدم سجده نكنى و فرمان مرا ناديده بگيرى ؟


 او در پاسخ به يك عذر ناموجه متوسل گرديد و گفت : من از او بهترم چون مرا از آتش آفريده اى و او را از گل و خاك خلق كرده اى ! خلقتنى من نار و خلقته من طين (١١) .


 اگر ابليس مى دانست كه خداوند چه گوهرى را در ذريه آدم قرار داده است ، هرگز به آفرينش خود فخر نمى فروخت . ابليس مخالفت خود را علنى ساخت و در نافرمانى خويش اصرار ورزيد. از فرمان خدا سرپيچى كرد و حاضر نشد بر موجودى كه خدا با عنايت و قدرت خود خلق كرده بود، سجده كند.


 به همين دليل در زمره كافران درآمد و خداوند ابليس را به خاطر اين نافرمانى مجازات كرد و از مقام قرب خود مطرود ساخت و به او چنين خطاب كرد: از صف ساجدان خارج شو كه تو رانده درگاه ما هستى و تا روز قيامت بر تو لعن و نفرين باد. و او هنگامى كه خود را مطرود دستگاه خداوند ديد، طغيان و لجاجت را بيشتر كرد و به جاى توبه و بازگشت به سوى خدا و اعتراف به اشتباه ، تنها چيزى كه از خدا تقاضا كرد اين بود كه گفت : ((خدايا! مرا تا پايان دنيا مهلت ده و زنده بگذار)) (١٢) و اين تقاضاى او به اجابت رسيد و خداوند فرمود: ((به تو مهلت داده خواهد شد)). (١٣) در آيه شريفه ديگرى چنين خطاب آمده تا روز معين و وقت معلوم تو را مهلت مى دهم (١٤) .



 اين به اين معناست كه تمام تقاضاى او به اجابت نرسيد بلكه به مقدارى كه خداوند مى خواست انجام شد، اما او كه نمى خواست براى جبران گذشته زنده بماند و عمرى طولانى كند، هدف خود را از درخواست اين عمر طولانى چنين بيان كرد: ((چون مرا گمراه كردى ، براى گمراهى آدم و فرزندانش در كمين مى نشينم ، پس از پيش رو و پشت سرشان و از سمت راست و چپشان به آنان حمله مى كنم ، بيشتر آنان را سپاسگزار نخواهى يافت)). (١٥)



در آيه شريفه ديگرى آمده است كه شيطان گفت : ((خدايا به عزتت سوگند، همه انسان ها را گمراه خواهم كرد، مگر بندگان خالص تو را از ميان آنان ، كه بر آنان هيچ گونه تسلطى ندارم)). (١٦)



آرى ، خداوند ابليس را با ذلت و خوارى از درگاه خود راند و چون آرزوى او را اجابت كرد به او فرمود: به راهى كه انتخاب كرده اى وارد شو و در مسير ناپسندى كه برگزيدى قدم بردار و با نداى خويش هر كه را توانستى به طرف خود جلب كن ، با سواره نظام و پياده ات به آنان حمله بر و در اموال و اولادشان شريك آنان شو و آنان را بفريب و مغرور ساز (١٧) ، به آنان وعده هاى دروغ ده و آرزوهاى طولانى را در مغز آنان جايگزين كن ! اما اين را بدان كه من بين تو و كسانى كه عقيده اى صحيح دارند و در دين خود ثابت قدمند و بندگان خالصم كه هدفى استوار دارند، راهى باز نمى گذارم و تو نمى توانى بر آنان تسلط پيدا كنى ؛ زيرا قلوب آنان از تو روى گردان است و گوششان به حرف تو بدهكار نيست . 


اما چون تصميم گرفته اى كه مردم را گمراه و آنان را منحرف كنى ، براى تو حسابى سخت و عقابى سنگين است و من به يقين جهنم را براى تو و همه آنان كه از تو پيروى كرده اند قرار مى دهم .



خداى متعال نيز براى آنكه آدم و فرزندانش دچار وسوسه هاى شيطان نشوند، به آنان هشدار داد كه شيطان دشمن آشكار شماست ؛ مواظب باشيد تا شما را از راه راست خارج نكند و همان گونه كه خود بدبخت شد سبب بدبختى شما نشود و به دست او به شقاوت نيفتيد. اين را بدانيد كه وعده هاى شيطان دروغ است و شما را جز به كارهاى زشت و منكر وادار نكند و اين عبارت را در چند موضع تكرار كرد: و لايصدنكم الشيطان انه لكم عدو مبين (١٨).



همچنين خداوند از پيغمبران خود پيمان گرفت كه از شيطان پيروى نكنند و از راه راست دست نكشند و دشمن آشكار خود را از ياد نبرند و اين پيمان را به پيغمبر بزرگوار اسلام وحى فرمود و به يادشان آورد و چنين گفت : ((اى پسران آدم ! به شما نسپردم كه شيطان را پرستش نكنيد كه او دشمن آشكار شماست)). (١٩)

 


فرشتگان بر سه مساءله از صفات خود تكيه كردند: تسبيح ، حمد و تقديس . 


در حقيقت مى خواستند بگويند اگر هدف ، اطاعت و بندگى است ، ما سر به فرمانيم و اگر عبادت است ، ما همواره مشغول عبادتيم و اگر پاكسازى خويشتن يا زمين است ، ما چنين مى كنيم .

 در حالى كه انسان مادى ، هم خود فاسد است و هم زمين را پر از فساد مى كند. ولى براى اين كه حقايق به تفصيل بر فرشتگان روشن شود، خداوند آنان را آزمايش كرد تا خودشان اعتراف كنند كه ميان آنها و آدم ، تفاوت است و علم خداوند برتر از دانسته آنان است .

 خداوند به آنان فهماند كه به تسبيح و تقديس و عبادتهاى صورى خود مغرور نشوند؛ زيرا هنگام امتحان ، نافرمان و متكبران از فرمانبران و عابدان حقيقى شناخته مى شوند.

 


niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, ابليس

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه چهارم دی ۱۳۹۲ | 15:54 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com

داستان حضرت آدم عليه السلام 


(٦) خداوند متعال در قرآن كريم درباره فلسفه خلقت حضرت آدم (عليه السلام ) مى فرمايد:


و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الاءرض خليفه قالوا اءتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اءعلم ما لاتعلمون * و علم آدم الاءسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه فقال اءنبئونى باءسماء هؤ لاء ان كنتم صادقين * قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك اءنت العليم الحكيم * قال يا آدم اءنبئهم باءسمائهم فلما اءنباءهم باءسمائهم قال اءلم اءقل لكم انى اءعلم غيب السماوات و الاءرض و اءعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون (٧)


 به خاطر بياورهنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان گفت : من در روى زمين جانشينى نماينده اى  رار خواهم داد. فرشتگان گفتند: [پروردگارا!] آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند؟! 


زيرا موجودات زمينى ديگر كه قبل از اين آدم وجود داشتند نيز به فساد و خونريزى آلوده شدند و اگر هدف از آفرينش ‍ اين انسان عبادت است  ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم و تو را تقديس مى كنيم . پروردگار فرمود: من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد.


 سپس تمام علم اسماء [علم اسرار آفرينش و نامگذارى موجودات ] را به آدم آموخت بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست مى گوييد اسامى اينها را به من خبر دهيد! فرشتگان عرض كردند: منزهى تو! ما چيزى جز آنچه به ما تعليم داده اى نمى دانيم ، تو دانا و حكيمى . فرمود: اى آدم ! آنان را از اسامى [و اسرار] اين موجودات آگاه كن .


 هنگامى كه آنان را آگاه كرد، خداوند فرمود: آيا به شما نگفتم كه من غيب آسمانها و زمين را مى دانم ؟! و نيز مى دانم آنچه را شما آشكار مى كنيد و آنچه را پنهان مى داشتيد!))


خداوند پس از آفرينش آسمانها و زمين و ستارگان و فرشتگان و ساير موجودات ، اراده كرد موجودى بيافريند كه شايسته مقام خلافت الهى و نماينده او در زمين گردد، از اين رو آدم را آفريد. امام صادق (عليه السلام ) در روايتى در اشاره به اين مطلب فرموده كه فرشتگان بعد از آگاهى از مقام آدم ، دانستند كه او و فرزندانش سزاوارترند كه خلفاى الهى در روى زمين و حجت هاى او بر خلق باشند.

 niniweblog.com



برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, حضرت ادم

تاريخ : سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ | 11:36 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com

پيشگفتار



از موضوعات مهم قرآن كه نسبتا بخش عمده اى از آن را در بر مى گيرد موضوع ((قصص )) در آيات شريف الهى است كه پيرامون زندگى رسولان و پيامبران و امت هاى آنان سخن مى گويد و بعضا زندگى فرد و يا افراد محدودى را نيز مطرح مى كند. اگر بخواهيم قرآن را به سه بخش تقسيم كنيم دو بخش نخست آن را ((عقايد و معارف )) و ((قوانين و احكام )) و بخش سوم آن را داستان هاى قرآن تشكيل مى دهد، 


و مى بينيم قصص قرآن در هر دو بخش سابق حضور دارد زيرا درگيرى و كشمكش هاى پيامبران با امت ها و اقوام خويش درباره معارف و احكام بوده است در اين صورت از قصص به عنوان ابزار هدايت بهره گيرى شده و در خدمت عقايد و قوانين اخلاقى قرار گرفته است . يكى از ويژگى هاى قصص قرآن بيان اهداف آنهاست . قرآن كريم در آيات گوناگون اهداف قصص را اين گونه بيان مى كند:


الف : پند و اندرز:

قرآن با بيان زندگى پر فراز و نشيب اقوام و ملل كه چگونه از قله سعادت در سراشيبى ذلت و بدبختى قرار گرفته اند، درس هايى بيان و عبرت هايى ترسيم مى كند همچنان كه مى فرمايد: لقد كان فى قصصهم عبره لاولى الالباب (١) ؛ ((در سرگذشت آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه است )). و در جاى ديگر قرآن به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور مى دهد كه سرگذشت هاى آنان را براى مردم بازگو نمايد تا آنان بينديشند و عبرت گيرند: فاقصص القصص لعلهم يتفكرون (٢) ؛ ((سرگذشت ها را بازگو كن تا آنان بينديشند و عبرت گيرند)).



و در آيه اى ديگر اين نوع سرگذشت ها را مايه يادآورى مى داند چنان كه مى فرمايد: و ذكرى للمؤ منين . (٣)



ب : وحدت هدف در دعوت پيامبران عليهم السلام :

آيات قرآن گواهى مى دهد كه تمامى پيامبران (عليهم السلام ) براى هدف واحدى مبعوث شده اند چون از يك منبع الهام مى گيرند، چنانكه مى فرمايد: و لقد بعثنا فى كل امه رسولا ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت (٤) ؛ ((ما در هر امتى رسولى برانگيختيم كه خداى يكتا را بپرستيد و از پرستش طاغوت پرهيز كنيد)).



ج : تقويت قلب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم :


پيامبران و رسولان الهى در مسير تبليغ و دعوت خود با انواع ناملايمات روحى و جسمى روبرو بوده اند و پيوسته با جاهلان و ضرب و شتم آنان سر و كار داشته اند لذا بازگويى ناملايمات مصلحان پيشين در درجه نخست مايه تقويت قلب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آرامش خاطر او، سپس مايه دلگرمى مصلحان ديگر است چنانكه مى فرمايد: و كلا نقص ‍ عليك من اءنباء الرسل ما نثبت به فؤ ادك (٥) ؛ ((ما در سرگذشت پيامبران را از نظر تقويت قلب و روح تو بازگو مى كنيم )).

 


niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ | 15:50 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


با سلام و درود به همه دوستان و همكاران اين دنياي مجازي

اين بار قصد دارم ان شاءالله به ياري خداوند و با نظر امام زمان (عج) يكي از كتابهاي گرانبها و با ارزش را معرفي نموده وتا جايي كه در توان دارم خلاصه اي از مطالب آن را برايتان به نمايش بگذارم

كتاب مورد نظر قصه هاي قرآني از آدم تا خاتم از آقاي سيد  جوادرضوي مي باشد


ويژگى كتاب حاضر:

كتاب هايى كه تاكنون در اين زمينه به چاپ رسيده است غالبا هر فصل آن به طور كلى به گونه داستان سرايى مى باشد كه ممكن است در ضمن نقل آن داستان ها، آيات ، روايات ، شعر و... ذكر شده باشد ليكن ، اين اثر كه به سفارش انتشارات ((موعود اسلام )) نگارش يافته هر فصل از داستان ها به دو بخش تقسيم گرديده كه بخش اول آن ، اصل موضوع داستان در قرآن و بخش دوم آن در روايات مى باشد. فى المثل داستان حضرت آدم (عليه السلام )،


 بخش نخست آن ، داستان آن حضرت در قرآن مى باشد كه اجمالا آيات قرآنى پيرامون حضرت آدم (عليه السلام ) استخراج گرديده و سپس درباره آن نيز توضيحاتى داده شده 


 بخش دوم آن نيز در روايات مى باشد كه سعى شده روايات معتبر و بدون خدشه در سند آن ، نقل شود و همچنين در بعضى از فصل ها بخش سومى نيز با عنوان ((پرسش ها و پاسخ ‌ها)) آمده كه به گونه اختصار به شبهات و سؤ الاتى كه در ذهن خواننده عزيز ايجاد مى گردد در حد بضاعت خويش بدانها پاسخ داده شده است .


 در پايان لازم مى دانم از مديريت محترم انتشارات موعود اسلام كه انصافا زحمات بسيارى در چاپ اين كتاب متحمل شده تشكر و قدردانى كنم و از درگاه احديت براى ايشان و همه عزيزانى كه حقير را در نگارش اين اثر يارى نموده اند آرزوى موفقيت مى كنم . والحمدلله رب العالمين .

سيد جواد رضوى

 

منبع: http://www.alhassanain.org

 

niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ | 13:51 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

فلسفه آتش پرستى 

عبدالحميد بن ابى ديلم گويد كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه قابيل ديد آتش ، قربانى هابيل را پذيرفت و قربانى او را اعتنا نكرد، شيطان به او گفت : علت پذيرفته شدن قربانى هابيل آن است كه او اين آتش ‍ را مى پرستد پس تو نيز آن را عبادت كن .


قابيل در جواب شيطان گفت : آتشى را كه هابيل پرستيده عبادت نمى كنم ولى نسبت به آتشى ديگر حرفى ندارم و قربانى برايش مى برم . اين بار آتش ‍ جديد قربانى او را پذيرفت . از اين رو قابيل آتشكده اى بنا كرد و در آن آتش ‍ افروخت و به آن تقرب مى جست و عبادتش مى كرد تا اينكه از پروردگار عزوجل غافل گرديد و همين سبب شد كه آتش پرستى در خاندانش به ميراث باقى ماند (٧٦).


چگونگى پيدايش نسل 


ابوبصير گويد: امام باقر (عليه السلام ) در حرم نشسته بود، گروهى از دوستانش به دور او حلقه زده بودند، كه طاووس يمانى با گروهى وارد مسجد شد و گفت : صاحب اين حلقه كيست ؟

به او گفتند: محمد (الباقر) بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) است .

گفت : من هم او را مى خواهم ، در مقابل حضرت ايستاد و سلام كرد و نشست و گفت : آيا اجازه پرسش مى فرماييد؟


امام باقر (عليه السلام ) فزمود: اجازه داديم ، بپرس .

گفت : به من خبر بده كدام روز بود كه يك سوم مردم هلاك شد؟

حضرت فرمود: اشتباه پنداشتى اى شيخ ! بايد بگويى يك چهارم مردم ؟! آن روزى بود كه هابيل كشته شد، مردم در آن زمان چهار نفر بودند: قابيل ، هابيل ، آدم و حوا، پس يك چهارم آنان هلاك شد. گفت : شما درست گفتى . من اشتباه كردم . كدام يك پدر مردم بود، قاتل يا مقتول ؟


حضرت فمود: هيچ يك ؛ پدر مردم شيث بن آدم بود (٧٧).

ابوبكر حضرمى ، مى گويد: امام باقر (عليه السلام ) به من فرمود: مردم - اهل سنت - درباره تزويج فرزندان حضرت آدم (عليه السلام ) چه مى گويند؟

عرض كردم كه مى گويند: حوا هر بار كه بارور شد، دو فرزند آورد؛ يك پسر و يك دختر، پسر شكم اول با دختر شكم دوم ودختر شكم اول با پسر شكم دوم ازدواج كرد تا اينكه نسلى به وجود آمد.

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: چنين نيست . وقتى هبة الله متولد شد و بزرگ شد، حضرت آدم از خداوند 

متعال خواست كه او را تزويج كند. خداوند حوريه اى از بهشت براى او فرستاد و با او ازدواج كرد و از او چهار پسر به دنيا آورد، پس از آن از آدم فرزند ديگرى متولد شد كه چون بزرگ شد به او اجازه ازدواج داد. او با جن ازدواج كرد و از آن چهار دختر به دنيا آورد. بنابراين ، پسران اين پسر با دختران پسر ديگر ازدواج كردند.


پس آنكه داراى جمال و زيبايى است از جانب حوريه است و آن كه صاحب حلم و شكيبايى است از جانب آدم و آن كه داراى سبكى و خفت است از جن است . چون زاد و ولد شد، حوريه به سوى آسمان صعود نمود (٧٨).

زراره گويد: از امام صادق (عليه السلام ) سؤ ال شد كه پيدايش نسل آدم چگونه بود و نيز كيفيت توليد نسل از ذريه او چگونه بود؟


امام (عليه السلام ) فرمودند:... براى آدم هفتاد پشت متولد شد كه در هر پشت يك پسر و يك دختر بود، تا وقتى كه هابيل به دست قابيل كشته شد. پس از وقوع اين حادثه آدم سخت به جزع آمد و از فراغ هابيل بسيار گريست ؛ به طورى كه تا پنجاه سال توان نزديكى كردن با حوا را نداشت . پس از آنكه با حوا مقاربت كرد، خداوند متعال بر خلاف هر بار، تنها شيث را به او داد. نام اصلى شيث ، هبه الله بود. او اولين كسى بود كه در زمين به عنوان وصى تعيين شد. بعد از شيث خداوند متعال تنها يافث را به آدم داد كه با او نيز دومى نبود؛ وقتى هر دو به سن بلوغ رسيدند، حق عزوجل آنچه قلم بر صفحه لوح محفوظ ثبت كرده و نكاح خواهر با برادر را حرام كرده است ، رعايت نمود، از اين رو بود كه روز پنجشنبه ، بعد از عصر، فرشته اى از بهشت به نام نزله به زمين فرستاد و به آدم امر كرد كه او را به تزويج شيث درآورد و آدم نيز چنين كرد.



بعد از عصر فرداى آن روز، فرشته اى به نام منزله از بهشت به زمين فرستاد و به آدم فرمان داد كه او را به تزويج يافث درآورد. از ازدواج شيث با حوريه پسرى و از تزويج يافث با فرشته دخترى متولد شد و پس از بلوغ آنان ، حق تعالى دستور داد، دختر يافث با پسر شيث ازدواج كند؛ انبيا و سفرا از نسل اين دو به وجود آمدند. از آنچه بعضى مى گويند و معتقدند كه نسل انبيا از تزويج خواهر و برادر به وجود آمده است بايد به خدا پناه برد (٧٩).



كلينى (رحمه الله ) از امام باقر يا امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه : آدم به درگاه خدا شكايت كرد و گفت : پروردگارا! شيطان را بر من مسلط كردى چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم ! در عوض آن مقرر مى دارم كه هر يك از فرزندانت كه قصد گناه كند (تا آن را انجام نداده ) بر او نوشته نشود و چون انجام داد آن را بنويسند و اگر كسى قصد كار نيكى كرد، اگر انجام نداد يك حسنه و اگر انجام داد ده حسنه براى او ثبت كنند.


حضرت آدم عرض كرد: ((پروردگارا! بيفزا)).

خطاب شد: هر يك از آنان كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم .

حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا! باز هم بيفزا.

خطاب شد: توبه را برايشان مقرر داشتم تا وقتى كه نفس به گلويشان برسد. يعنى تا آن وقت توبه شان را مى پذيرم ، آدم خشنود شد و گفت : مرا بس ‍ است (٨٠).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, فلسفه آتش پرستي

تاريخ : چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ | 16:8 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

بى وفايى دنيا 

در حديثى آمده است كه در روزهاى آخر عمر حضرت نوح ، شخصى از او پرسيد: اى نوح ! دنيا را چگونه ديدى ؟

نوح گفت : دنيا را چون اتاقى ديدم كه دو در دارد، از درى وارد شدم و از درى ديگر خارج شدم (١٤٧).

يك روايت جامع از داستان حضرت نوح (عليه السلام) 
كافى به سند خود از مفضل روايت كرده است كه در آن ايام كه امام صادق (عليه السلام ) براى ديدن ابى العباس به كوفه تشريف آورده بود، در خدمت حضرتش بودم . همين كه به كناسه رسيديم ، فرمود: اينجا بود كه عمويم زيد - خدايش رحمت كند - به دار آويخته شد. امام (عليه السلام ) از آنجا گذشت تا اينكه به بازار زيتون فروشان رسيد. پس از آن بازار سراجها (زين سازان ) بود. امام پيدا شد و به من فرمود: پياده شو كه مسجد كوفه سابق در اين محل بوده است ، همان مسجدى كه آدم نقشه اش را ريخته بود و من دوست ندارم در چنين مكانى ، سوار بر مركب داخل شوم .

[راوى گويد:] عرض كردم : چه كسى آن نقشه را به هم زد؟

حضرت فرمود: اولين بارى كه آن نقشه به هم خورد، زمانى بود كه طوفان نوح رخ داد و سپس اصحاب كسرى و نعمان آن را تغيير دادند و بعد از آن نيز زياد بن ابى سفيان آن را دگرگون ساخت .

سؤ ال كردم : مگر شهر كوفه و مسجدش در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) هم وجود داشت ؟

حضرت فرمود: بلى ، اى مفضل ! منزل نوح و قوم او در قريه اى بوده كه با فرات يك منزل راه فاصله داشته و اين قريه در سمت مغرب كوفه بوده است . سپس فرمود: نوح مردى نجار بود كه خداى تعالى او را به نبوت برگزيد. نوح اولين كسى بود كه كشتى ساخت ، سفينه اى درست كرد كه بر روى آب حركت مى كرد. نيز فرمود: نوح در ميان قومش نهصد و پنجاه سال دعوت به توحيد كرد و آنان او را تمسخر مى كردند و وقتى چنين ديد، آنان را نفرين كرد و خداى تعالى وحى فرستاد كه كشتى بسيار بزرگ بساز و در ساختنش عجله كن . پس نوح نيز در مسجد كوفه به ساختن آن كشتى پرداخت و چوب ها را خود مى آورد و مى تراشيد تا آن كه از ناحيه خداى تعال چوب برايش آوردند، تا از ساختن آن فراغت يافت .

مفضل گويد: در اين هنگام وقت ظهر شد و نماز ظهر سخنان آن حضرت را قطع كرد. امام برخاست و نماز ظهر و عصر را خواند و از مسجد بيرون رفت و متوجه سمت چپ خود شد و با دست خود به محلى به نام ((دارالدارين )) اشاره كرد كه آن محل خانه ابن حكيم بود و بعدها بستر آب فرات شد و سپس به من فرمود: اى مفضل ! قوم نوح در همين جا بت هاى خود را نصب كرده بودند و نام آنان : ((يغوث ))، ((يعوق )) و ((نسر)) بود. آنگاه امام (عليه السلام ) به طرف مركب خود رفت و سوار شد.

من گفتم : فدايت گردم ، نوح كشتى خود را در چه مدتى ساخت ؟

فرمود: در دو ((دور)). عرض كردم : هر دورى چند سال است ؟

فرمود: هشتاد سال . عرض كردم : عموم مردم مى گويند: در پانصد سال آن را تمام كرد.

فرمود: چنين چيزى نيست . چگونه ممكن است پانصد سال طول كشيده باشد با اينكه خداى تعالى فرموده است : كشتى را به وحى ما، يعنى به دستورى كه ما به تو وحى مى كنيم ، بساز؟

عرض كردم : حال بفرماييد معناى جمله حتى اذا جاء اءمرنا و فار التنور چيست و اين تنور كجا و چگونه بوده است ؟ فرمود: تنور مذكور در خانه پيرزنى مؤ من بود و خانه او در پشت محراب مسجد، سمت راست قبله مسجد واقع شده بود.

پرسيدم : در كجاى مسجد فعلى واقع بوده ؟ فرمود: در زاويه باب الفيل امروز.

سپ پرسيدم : آيا شروع جوشش آب از همين تنور بوده ؟

فرمود: آرى ، خداى عزوجل مى خواسته قوم نوح نشانه آمدن عذاب را ببينند. بعد از آشكار شدن اين نشانه ، بارانى بر آن قوم باريد كه به طور حيرت انگيزى نازل مى شد و آنچه چشمه بر روى زمين بود نيز به جوشش ‍ در آمد و خداى تعالى آن قوم را غرق نمود و نوح و كسانى را كه در كشتى با او بودند نجات داد (١٤٨).

آرامش پس از طوفان 
در روايات آمده است كه نوح كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوه ها وحى كرد كه من كشتى بنده ام نوح را بر روى يكى از شما مى نهم . كوه ها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو كشتى بر سينه آن كوه نشست . در اين هنگام نوح عرض كرد: ((خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش)). (١٣٩)

از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده است كه : حضرت نوح همراه هشتاد نفر از كسانى كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودى پايين آمدند. آنان در سرزمين موصل براى خود خانه هايى ساختند و در آن جا شهرى ساختند كه به نام مدينه الثمانين (شهر هشتاد نفر) معروف شد (١٤٠).

در روايتى ديگر آمده است كه حضرت نوح (عليه السلام ) بر فراز كوه جودى عبادتگاهى ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداى يكتا و بى همتا مى پرداخت (١٤١).


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۲ | 16:15 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

niniweblog.com


آدم عليه السلام در روايات

آغاز آفرينش 
ابوحمزه ثمالى مى گويد: ((امام سجاد (عليه السلام ) فرمود: آيا گمان مى كنى كه خداوند غير از شما مخلوقاتى را نيافريده است ؟ آرى ، سوگند به خدا! خداوند هزار هزار آدم و هزار هزار عالم آفريده است . سوگند به خدا كه تو آخرين (نسل ) از اين عالم مى باشى)).(٣٥)

جابر بن يزيد نقل مى كند: امام باقر (عليه السلام ) در ضمن گفتارى فرمود: ((گويا راءى تو چنين است كه خداوند همين يك جهان را آفريده است ؟ يا چنين مى پندارى كه خداوند متعال ، غير از شما انسانى را نيافريده است ، آرى سوگند به خدا، خداوند متعال هزار هزار عالم و هزار هزار آدم را آفريده و تو در نسل آخر اين عالم ها و اين آدم ها هستى )). (٣٦)

امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((خداى عزوجل دوازده هزار عالم آفريده كه هر يك از آن عوالم از هفت آسمان و هفت زمين بزرگ تر است و هيچ يك از اهالى يك عالم به ذهنش نمى رسد كه خداى تعالى غير عالم او عالمى ديگر نيز آفريده باشد)). (٣٧)

از امام باقر (عليه السلام ) روايت است كه فرمود: ((خداى عزوجل در زمين از روزى كه آن را آفريد، هفت عالم خلق كرد و برجيد، هيچ يكى از آن عوالم از نسل آدم نبودند و خداى تعالى همه آنان را از پوسته روى زمين آفريد و نسلى را بعد از نسل ديگر ايجاد كرد و براى هر يك عالمى بعد از عالم ديگر پديد آورد تا در آخر آدم ابوالبشر را بيافريد و ذريه اش را از او منشعب ساخت)). (٣٨)

 


از اين بيان قرآن دو تفسير ارائه شده است . اول اينكه به مجرد چشيدن از ميوه درخت ممنوع ، اين عاقبت شوم به سراغ آنان آمده و در حقيقت از لباس بهشتى كه لباس كرامت و احترام خدا بود برهنه شدند. نكته دوم اينكه آنان قبل از ارتكاب اين خلاف برهنه نبودند و پوششى داشتند كه در قرآن از چگونگى آن صحبت نشده است ولى به هر حال نشانه اى براى شخصيت آدم و حوا بوده كه با نافرمانى از اندامشان فرو ريخته است .

در تاءييد تفسير دوم ، قرآن مى فرمايد: اى فرزندان آدم ! شيطان شما را فريب ندهد چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد و لباس آنان را از تنشان جدا ساخت (٣١).

سپس مى فرمايد: ((هنگامى كه آدمى و حوا چنين ديدند بى درنگ از برگ هاى درختان بهشتى براى پوشاندن اندام خود استفاده كردند. در اين موقع از طرف خداوند ندا رسيد: مگر من شما را از آن درخت نهى نكردم ؟ مگر به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكار و سرخت شماست ؟ )) (٣٢) . چرا فرمان مرا فراموش كرديد و در اين گرداب افتاديد؟



 niniweblog.com


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ | 15:56 | نویسنده : اکرم مالكي پور |


niniweblog.com


وسوسه هاى شيطان 


شيطان كه همه بدبختى هاى خود و رانده شدن از درگاه الهى را از جانب آدم مى دانست ، كينه او را به شدت در دل گرفته بود و درصدد بود تا به هر طريقى كه مى شود موجبات گمراهى و انحراف آدم و فرزندانش را فراهم سازد و حتى به خدا سوگند ياد كرده بود كه به هر نحوى كه بتواند آدميان را گمراه و مانند خود بدبخت و جهنمى كند. در چنين وضعيتى شيطان چگونه مى تواند آرام گيرد و آسوده بنشيند و آدم را در آن همه لذت هاى بى منتهاى مادى و معنوى مستغرق ببيند و نصيب او فقط اندوه و حسرت و ندامت باشد. 


شايد اگر فكر انتقام هم در سر او نبود همان طبع حسادت و تكبرى كه داشت او را آسوده نمى گذاشت و درصدد زايل كردن اين نعمت هاى بى حد الهى از آدم و حوا برمى آمد. 


مگر نه اين كه او به سبب تكبرى كه به انسان ورزيد و خود را برتر از او دانست حاضر نشد در برابرش سجده كند و از فرمان پروردگار خود سرپيچى كرد و آن همه عبادت ها و زحمت هاى چند هزار ساله خود را تباه ساخت يا به سبب رشك و حسدى كه به مقام آدم برد براى هميشه خود را ملعون و مطرود درگاه خداى خويش گردانيد.

شيطان براى پيشبرد اين هدف ، بهترين راه را در اين ديد كه از عشق و علاقه ذاتى آدم به تكامل و ترقى و زندگى جاويدان استفاده و هم عذر و بهانه اى براى مخالفت فرمان خدا براى آنان بتراشد، لذا به آدم و همسرش گفت : خداوند شما را از اين درخت نهى نكرده است مگر به خاطر اينكه اگر از آن بخوريد يا فرشته خواهيد شد و يا جاودانه در بهشت خواهيد ماند. (٢٨)


آدم با شنيدن اين سخن در فكر فرو رفت ، اما شيطان براى اينكه پنجه هاى وسوسه خود را بيشتر و محكم تر در جان آدم و حوا فرو برد، سوگندهاى شديدى ياد كرد كه من خير خواه شما هستم (٢٩).


آدم كه هنوز تجربه كافى در زندگى نداشت و گرفتار دام هاى شيطان و دروغ نيرنگ نشده بود؛ نمى توانست باور كند كسى اين چنين قسم دروغى ياد كند و دام هايى بر سر راه او بگذارد. از اين رو تسليم فريب شيطان شد و با ريسمان پوسيده مكر و فريب او براى به دست آوردن زندگى جاويدان به چاه وسوسه هاى ابليس فرو رفت و نه تنها زندگى جاويدان نصيبش نشد بلكه در گرداب نافرمانى خدا افتاد. به اين ترتيب شيطان آنها را فريب داد و با طناب خود آنها را در چاه فرو برد. همين كه آدم و همسرش از آن درخت ممنوع چشيدند بى درنگ لباسهايشان از اندامشان فرو ريخت و بدنشان آشكار گشت . (٣٠)


از اين بيان قرآن دو تفسير ارائه شده است . اول اينكه به مجرد چشيدن از ميوه درخت ممنوع ، اين عاقبت شوم به سراغ آنان آمده و در حقيقت از لباس بهشتى كه لباس كرامت و احترام خدا بود برهنه شدند. نكته دوم اينكه آنان قبل از ارتكاب اين خلاف برهنه نبودند و پوششى داشتند كه در قرآن از چگونگى آن صحبت نشده است ولى به هر حال نشانه اى براى شخصيت آدم و حوا بوده كه با نافرمانى از اندامشان فرو ريخته است .

در تاءييد تفسير دوم ، قرآن مى فرمايد: اى فرزندان آدم ! شيطان شما را فريب ندهد چنان كه پدر و مادرتان را از بهشت بيرون كرد و لباس آنان را از تنشان جدا ساخت (٣١).


سپس مى فرمايد: ((هنگامى كه آدمى و حوا چنين ديدند بى درنگ از برگ هاى درختان بهشتى براى پوشاندن اندام خود استفاده كردند. در اين موقع از طرف خداوند ندا رسيد: مگر من شما را از آن درخت نهى نكردم ؟ مگر به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكار و سرخت شماست ؟ )) (٣٢) . چرا فرمان مرا فراموش كرديد و در اين گرداب افتاديد؟


 


فرشتگان بر سه مساءله از صفات خود تكيه كردند: تسبيح ، حمد و تقديس . در حقيقت مى خواستند بگويند اگر هدف ، اطاعت و بندگى است ، ما سر به فرمانيم و اگر عبادت است ، ما همواره مشغول عبادتيم و اگر پاكسازى خويشتن يا زمين است ، ما چنين مى كنيم . 


در حالى كه انسان مادى ، هم خود فاسد است و هم زمين را پر از فساد مى كند. ولى براى اين كه حقايق به تفصيل بر فرشتگان روشن شود، خداوند آنان را آزمايش كرد تا خودشان اعتراف كنند كه ميان آنها و آدم ، تفاوت است و علم خداوند برتر از دانسته آنان است . خداوند به آنان فهماند كه به تسبيح و تقديس و عبادتهاى صورى خود مغرور نشوند؛ زيرا هنگام امتحان ، نافرمان و متكبران از فرمانبران و عابدان حقيقى شناخته مى شوند.

 

niniweblog.com



برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه هفتم آذر ۱۳۹۲ | 15:55 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان حضرت نوح عليه السلام

حضرت نوح (عليه السلام ) در قرآن 
در قرآن كريم نام حضرت نوح (عليه السلام ) چهل و سه بار ذكر شده است . در بعضى آيات به اجمال و در برخى به تفصيل به قصه نوح اشاره شده است ، ولى در هيچ آيه اى به جزئيات زندگى او پرداخته نشده است ، شايد به اين دليل كه قرآن كريم كتاب تاريخ نيست تا در آن به شرح زندگى افراد بپردازد؛ بلكه قرآن كتاب هدايت است و از امور گذشتگان ، آنچه را كه مايه سعادت مردم است ، متعرض مى شود و به صراحت حق را مشخص مى كند تا مردم ، همان را الگوى زندگى قرار دهند تا در حيات دنيوى و اخروى رستگار گردند. از اين رو به قسمت هايى از قصص انبيا و امت هاى آنان اشاره مى كند تا مردم بفهمند سنت و روش خداى تعالى و سرگذشت امتهاى پيشين چه بوده است تا عبرت بگيرند و حجت بر آنان تمام شود. در شش ‍ سوره از سوره هاى قرآن داستان حضرت نوح (عليه السلام ) به تفصيل آمده است كه آن سوره ها عبارتند از: اعراف ، هود، مؤ منون ، شعراء، قمر و نوح ؛ از همه مفصل تر در سوره هود به نوح پيامبر پرداخته شده است و به عبارت ديگر در بيست و پنج آيه ، يعنى از آيه ٢٥ تا ٤٩ سوره هود درباره حضرت نوح است كه در ادامه به آن مى پردازيم .


بعثت و رسالت حضرت نوح (عليه السلام ) 

اولين پيامبر اولوالعزم و نيز نخستين پيامبر پس از حضرت ادريس ، حضرت نوح (٨٩) است كه داراى شريعت و كتاب بود.


نام اصلى او ((عبدالغفار)) يا ((عبدالملك )) يا ((عبدالاءعلى )) بود. سبب ناميدن آن حضرت به ((نوح )) از اين رو بود كه او ساليان درازى از خوف خدا بر خود يا قوم خود نوحه گرى مى كرده است .


قبل از حضرت نوح (عليه السلام )، افراد بشر يا فرزندان حضرت آدم (عليه السلام ) به صورت يك امت ساده زندگى ميكردند و فطرت انسانى خود را راهنماى زندگى قرار داده بودند، اما به تدريج خوى استكبار در آنان پيدا شد كه منجر به استعباد و برده گرفتن يكديگر انجاميد، به گونه اى كه گروهى بعض ديگر را تحت فرمان خود گرفتند و زيردستان ، مافوق خود را پروردگار خود مى پنداشتند. اين پندار، بذرى بود كه كاشته شد، رشد كرد؛ و در نتيجه به اختلاف شديد طبقاتى و استخدام ضعفا به وسيله اقويا و برده گرفتن قدرتمندان منجر شد. در واقع اختلاف ها و كشمكش ها و خونريزى هاى بشر از آن نقطه شروع شد.


در زمان حضرت نوح (عليه السلام ) فساد در زمين شايع شد و مردم از دين توحيد و سنت عدالت اجتماعى روى گردان شدند و به پرستش بت ها روى آوردند؛ در سوره نوح نام چند بت آن روزگار كه عبارت بودند از: ود، سواع ، يغوث ، يعوق ، نسر ذكر شده است . فاصله طبقاتى روز به روز بيشتر مى شد و آنهايى كه از نظر مال و اولاد قوى تر بودند، حقوق ضعفا را پايمال مى كردند. ستمگران ، زيردستان را به ضعف بيشتر كشانيده و به دلخواه بر آنان حكومت مى كردند.


در اين زمان بود كه خداى تعالى حضرت نوح را با كتاب و شريعت مبعوث كرد؛ تا با بشارت و انذار آنان را به دين توحيد دعوت و از پرستش خدايان دروغين منع كند و مساوات و عدالت را در بينشان برقرار سازد.


اين پيامبر اولوالعزم در سن هشتصد و پنجاه سالگى به پيامبرى مبعوث گرديد و خداوند او را با رسالت خويش به سوى قومش فرستاد. مردم آن عصر غرق در بت پرستى ، خرافات و فساد بودند و به قدرى در عقيده ذلت بار خود لجات مى ورزيدند كه حاضر بودند بميرند ولى لطمه اى به عقايدشان نخورد، به گونه اى كه فرزندان خود را نزد نوح مى آوردند و به آنان سفارش مى كردند كه مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد، اين پير شما را فريب مى دهد.



بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج ، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح مى آوردند و به او مى گفتند: ((از اين مرد بپرهيز كه مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من نيز اكنون همان سفارش را به تو مى كنم)). (٩٠)

قرآن كريم درباره مقابله مردم در برابر دعوت حضرت نوح (عليه السلام ) چنين مى فرمايد:

جعلوا اءصابعهم فى آذانهم و استغشوا ثيابهم و اءصروا واستكبروا استكبارا (٩١)؛

(([من هر وقت آنها را دعوت كردم تا بر آنها ببخشايى ] انگشتان خود را در گوشهايشان مى كردند و لباس هاى خويش بر سر مى كشيدند و (بر مخالفت و عناد) اصرار مى كردند و به شدت تكبر مى ورزيدند)).

اشراف كافر قوم نوح (عليه السلام ) نزد آن حضرت آمدند و در پاسخ دعوت او گفتند: ما تو را جز بشرى چون خود نمى بينيم . كسانى را كه از تو پيروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى بينيم . تو نسبت به ما هيچ برترى ندارى ، بلكه تو را دروغگو مى دانيم .


نوح در پاسخ گفت : ((اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد، آيا باز هم رسالت مرا انكار مى كنيد؟ اى قوم ! من به خاطر اين دعوت ، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم ، پاداش ‍ من تنها بر خداست . من آن افراد اندك را كه ايمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم ، چرا كه اگر آنها را از خود برانم ، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما را قومى نادان مى نگرم)). (٩٢)


((ماءموريت من آن است كه رسالت ها و پيام هاى پروردگار خود را به شما ابلاغ كنم و شما را نصيحت كنم )).

((آيا تعجب مى كنيد كه تذكرى از پروردگارتان به وسيله مردى از جنس ‍ خود براى شما آمده است ، كه شما را بيم دهد تا پرهيزكارى كنيد و شايد مورد رحمت قرار گيريد )). (٩٣)


حضرت نوح گاهى به دليل هاى بزرگ و نشانه هاى الهى در وجود خود يا ساير موجودات اشاره مى كرد و مى فرمود: ((به آنان گفتم : از پروردگار خويش آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است ، تا باران هاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد و شما را با اموال و فرزندان فراوان كمك كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيارتان قرار دهد! چرا شما براى خدا عظمت قائل نيستيد؟! در حالى كه شما را در مراحل مختلف آفريد (تا از نطفه به انسان كامل رسيديد) آيا نمى دانيد چگونه خداوند هفت آسمان را يكى بالاى ديگرى آفريده است ، و ما را در ميان آسمان ها مايه روشنايى ، و خورشيد را چراغ فروزانى قرار داده است ؟! و خداوند شما را همچون گياهى از زمين رويانيد، سپس شما را به همان زمين باز مى گرداند و بار ديگر شما را خارج مى سازد! و خداوند زمين را براى شما فرش ‍ گسترده اى قرار داد تا از راه هاى وسيع و دره هاى آن بگذريد !)). (٩٤)


به هر حال چون گفتگو ميان حضرت نوح (عليه السلام ) با آن قوم سركش ‍ بسيار بالا گرفت و سخن مستدل و دليلى در برابر گفتار خيرخواهانه نوح نبود، لجاجت و عناد كردند و به تدريج شروع به تهديد كردند. سرانجام گفتند: ((اى نوح ! جدال را با مال از حد گذراندى . اكنون اگر راست مى گويى آن عذابى كه ما را از آن بيم مى دهى بياور)). (٩٥) و بار ديگر گفتند: اى نوح ! اگر دست از اين گفتارت بر ندارى و بس نكنى سنگسار خواهى شد (٩٦).


آنان از پيش نوح برخاستند و با تاءكيد و عناد بيشترى به مردم مى گفتند: ((مردم به خاطر حرفهاى نوح از معبودان خويش : ود، سواع ، يغوث ، يعوق و نسر دست برنداريد)). (٩٧)


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, داستان حضرت نوح

تاريخ : پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ | 16:10 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

داستان حضرت ادريس عليه السلام 


در دو سوره از قرآن كريم نا حضرت ادريس آمده است . در سوره مريم مى فرمايد:

واذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا؛ ((و در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيامبرى راست پيشه بود و ما او را به مقام ارجمندى بالا برديم)). (٨١)

همچنين در سوره انبيا فرمود:


و اسماعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرينَ و اءدخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ؛ ((و اسماعيل و ادريس و ذوالكفل را ياد آر كه همه از صابران بودند. و آنان را مشمول رحمت خود كرديم چون از شايستگاه بود)). (٨٢)


نام اصلى ادريس ، اخنوخ است . او نزديك شهر كوفه و در مكان فعلى مسجد سهله مى زيست ، و خياط بود، سيصد سال عمر كرد و با پنج واسطه به حضرت آدم (عليه السلام ) مى رسد، براى اين به او ادريس مى گفتند كه معارف الهى و حكمت هاى آموزنده را تدريس مى كرد. برخى از تواريخ نوشته اند: ادريس اولين كسى بود كه با قلم ، خط نوشت و علاوه بر مقام نبوت به علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت . دوختن لباس را به انسان ها آموخت ، زيرا قبل از او مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند.


صعود ادريس به آسمان چهارم و پنجم

در بعضى از روايات آمده كه فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و خدا را شكر كرد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد. فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى ؟


ادريس گفت : جز اينكه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم ، هيچ آرزويى ندارم ، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرته شود كه پذيرفته شد. اينك مى خواهم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر كنم و اين شكر ادامه يابد.


فرشته بال خود را گشود و ادريس را در برگرفت و او را به آسمان ها برد؛ هم اكنون ادريس زنده است و به شكر گزارى خداوند مشغول است (٨٣).

در بعضى روايات نيز آمده كه عزرائيل روح او را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد. در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: يكى از فرشتگان ، مشمول غضب الهى شد و خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت . او سال ها در انجام در عذاب بود تا هنگامى كه ادريس ‍ به نبوت رسيد، او نيز خود را به ادريس رساند و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود و بال و پرم را به من برگرداند.


ادريس دعا كرد و خداوند از او درگذشت و بال و پرش را به او بازگرداند. فرشته كه سلامتى خود را باز يافته بود به ادريس عرض كرد: آيا حاجتى دارى ؟ ادريس گفت : آرى ، مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا با ملك الموت (عزرائيل ) ملاقات كنم و با او ماءنوس شوم ، زيرا با ياد او زندگى بر من گوارا نيست .

فرشته ادريس را به آسمان چهارم برد، در آنجا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سرش را از روى تعجب تكان مى دهد!


ادريس به او سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى ؟

عزرائيل گفت : خداوند متعال به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم (يعنى در همين مكان ) قبض كنم ؛ من به خداوند متعال عرض كردم ، آيا چنين چيزى ممكن است ، با اين كه بين آسمان سوم و چهارم پانصد سال و بين آسمان دوم و سوم نيز همين مقدار فاصله است . سپس عزرائيل روح ادريس را قبض كرد. از اين رو قرآن مى فرمايد:

و رفعناه مكانا عليا (٨٤) ؛ ((و ما ادريس را به مقام بلندى بالا برديم )).



در روايتى پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:

در شب معراج مردى را در آسمان چهارم ديدم ، از جبرئيل پرسيدم كه اين مرد كيست . جبرئيل گفت : اين ادريس پيامبر است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است . به ادريس سلام و براى او طلب آمرزش كردم . او نيز بر من سلام و برايم طلب آمرزش كرد (٨٥).


مدت عمر ادريس (عليه السلام ) 

در عمر ادريس اختلاف است . يعقوبى عمر او را سيصد سال نوشته است .

ابن اثير عمر ادريس را سيصد و شصت و پنج سال نوشته است . اما مسعودى در اثبات الوصية گويد: روزى كه ايشان را به آسمان بردند، از عمرش سيصد و شصت و يا سيصد و پنجاه سال گذشته بود (٨٦).

ادريس (عليه السلام ) در روايات 
امام صادق (عليه السلام ) درباره فضيلت مسجد سهله فرموده است : هرگاه به كوفه رفتى ، پس به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بگزار و جاجت هاى خود را از خدا بخواه ؛ زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيامبر بود كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى خواند. هر كس خواند را در اين مسجد به آنچه كه دوست مى دارد بخواند، تحقيقا خواسته هايش اجابت مى شود و در قيامت چون ادريس در مكانى رفيع قرار مى گيرد و از بلاياى دنيا و فتنه دشمنان در پناه خداوند خواهد بود (٨٧).



از جمله روايات وارده در داستان ادريس ، روايتى است كه كتاب كمال الدين و تمام النعمه به سند خود از براهيم بن ابى البلاد و او از پدرش و او از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل كرده است . خلاصه آن روايت اين است : در آغاز نبوت ادريس سلطان جبارى بود. روز به تفريح و سياحت مشغول بود. در راه به سرزمين خرم رسيد، از آنجا خوشش آمد و خواست آن را تصرف كند. آن زمين از آن بنده مؤ منى بود. دستور داد براى خريد آن احضارش ‍ كردند اما مرد حاضر به فروش نشد. پادشاه درباره اين پيشامد نارحت و متحير بود به شهر خود بازگشت و با همسرش مشورت كرد؛ زن پيشنهاد داد كه چند نفر را وادار كند تا به دروغ گواهى دهند كه مالك زمين از دين پادشاه بيرون شده و دادگاه نيز حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف درآورد. شاه هم با انجام اين كار زمين آن مرد مؤ من را غصب كرد.



خدوند به ادريس وحى كرد كه نزد آن پادشاه برو و پيام مرا به او برسان كه آيا به كشتن بنده مؤ من بى گناه من راضى نشدى ، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهيدست ساختى ؟ به عزتم سوگند! در آخرت انتقامش را از تو مى گيرم و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم كرد و ملكت را ويران و عزتت را به ذلت تبديل خواهم كرد و گوشت همسرت را خوراك سگان خواهم كرد زيرا حلم من تو را فريب داده است .


ادريس نزد شاه آمد و پيام خدا را در حضور بزرگان دربار به او رسانيد. شاه او را از مجلس خود بيرون كرد و به اشاره همسرش افرادى را براى قتل او فرستاد. 


بعضى از ياران ادريس كه از ماجرا مطلع شده بودند ادريس را خبر كردند كه از شهر خارج شود. ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون رفت . ادريس در مناجاتى كه با خداوند داشت ، درخواست كرد تا وقتى كه شاه از خواسته اش بازنگشته باران رحمت به آن ديار نبارد. 


خداوند رحمان به ادريس فرمود: در اين صورت آن سرزمين مخروبه اى بيش ‍ نخواهد بود و انسان هاى بى شمارى هلاك خواهند شد. ادريس به اين عذاب رضايت داد آنگاه او با يارانش به غارى در ميان كوهها پناه برد و هر شب به امر خداوند فرشته اى طعام اين گروه را فراهم كرد. پس از آن كه عذاب خداوند نازل شد شهر ويران گشت و پادشاه كشته شد و و همسر او نيز لقمه سگان گرسنه شد. 


مدت ها بعد، پادشاه ستمگر ديگرى بر آن جماعت حكم راند، بيست سال بود كه بارانى نباريده بود، مردم كه در نهايت سختى بودند، بناچار از شهرهاى اطراف غذا و آب در خانه ها انبار مى كردند. در مردم كم كم حالت انابه و توبه ايجاد شد و تصميم گرفتند به عبادت رو آورند از اين رو، با لباس هاى خشن ، در حالى كه خاك بر سر مى ريختند به تضرع و دعا پرداختند.



خداوند به ادريس وحى فرستاد كه مردمانت به توبه روى آوردند و من كه رحمان و رحيم هستم از گناهانشان درگذشتم ؛ ولى توق عذاب بستگى به درخواست تو از درگاه احديت دارد. ادريس در برابر پروردگار از وعده خويش عدول نكرد و بارى تعالى نيز به ملكى كه غذاى ادريس را برايش ‍ فراهم مى ساخت ، فرمان داد تا طعام او را قطع نمايد. 


ادريس سه روز بدون غذا ماند تا از شدت گرسنگى لب به اعتراض گشود و گفت : پروردگارا! قبل از آنكه روح را قبض كنى ، روزيم را قطع نمودى ، خداوند به او فرمود: تو، فقط سه روز بدون غذا ماندى و اين گونه درمانده شدى ؛ چگونه به فكر مردم خويش نيستى ، همان كسانى كه بيست سال است درد گرسنگى و تشنگى را مى كشند، وقتى هم كه از تو خواستم تا بر آنان دلسوزى كنى ، بخل ورزيدى . حال كه چنين است از جاى برخيز و بسان آنان ، در طلب معاش ، ميان مردم سير كن .


ادريس در حال گرسنگى داخل شهر شد. دودى كه از خانه اى به هوا بلند بود توجه او را جلب كرد. بى درنگ به سوى آن رفت ، پيرزنى را ديد كه دو قرص نان مى پزد. از او خواست تا قرص نانى به او بدهد. پيرزن گفت : اى بنده خدا! دعاى ادريس چيزى براى ما باقى نگذاشت تا به سائل بدهيم ، بهتر است روزى خود را از شهرى ديگرى به دست آورى .


ادريس دوباره اصرار كرد كه پيرزن مقدارى از آن قرص نان را به او بدهد تا دست كم بتواند روى پاهاى خود بايستد. پيرزن گفت : قرصى از آن سهم فرزندم و قرص ديگر قسمت من است ، هر كدام از آن نخوريم هلاك مى شويم . با توصيه ادريس سهم فرزند آن پيرزن به طور مساوى بين آن دو تقسيم شد؛ فرزند كه اين گونه ديد از شدت خوف و اضطراب جان باخت ، پيرزن كه سراسيمه گشته بود، ادريس را مسئول مرگ فرزندش دانست .


 ادريس براى آرامش پيرزن گفت : ناراحت مباش ! من به اذن خداوند روحش ‍ را به كالبدش برمى گردانم . پيرزن كه زندگى مجدد فرزندش را ديد به ادريس ‍ ايمان آورد و با صداى بلند در شهر فرياد زد كه بشارت باد بر شما، ادريس ‍ به ميان ما بازگشت . مردم دور او حلقه زدند و از سختى هاى بيست سال گذشته سخن گفتند و از ادريس خواستند تا عذاب الهى از ميان آنان برداشته شود. ادريس گفت : اين كار در صورتى امكان پذير است كه همه مردم به همراه پادشاهشان با سرها و پاهاى برهنه در برابرم حاضر شوند. پادشاه سركش بيست نفر را فرستاد تا ادريس را بياورند. 


ادريس از گستاخى او برآشفت و آنان را قبض روح كرد. گروه ديگر كه بالغ بر پنجاه نفر بودند وقتى با بدن هاى بى جان گروه اول مواجه شدند، در اعتراض به ادريس گفتند كه حدود بيست سال با دعاى ما را گرفتار عذاب الهى كردى بگو تو را چه شده است كه با ما اين گونه رفتار مى كنى ؟!


ادريس خواسته خود را تكرار كرد تا اين كه در نهايت پادشاه و مردم همراهش در برابر ادريس به خضوع افتادند و از او خواستند تا از خداوند باران رحمت طلب نمايد. ادريس پذيرفت و چيزى نگذشت كه بارانى سيل آسا تمام سرزمين و نواحى اطراف آن را سيراب كرد به طورى كه مردم گمان بردند هر لحظه دچار سيلى بنيان كن خواهند شد (٨٨).

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, داستان حضرت ادريس

تاريخ : چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ | 16:8 | نویسنده : اکرم مالكي پور |