حضرت صالح (عليه السلام ) و قوم او در روايات

تمدن قوم ثمود 
در روايتى از ابن عباس نقل شده كه قوم ثمود براى تابستان و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند و براى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد. به سبب عمرهاى درازى كه داشتند؛ ناچار بودند براى دوام بيشتر سنگ هاى كوه ها را بتراشند و خانه هاى خود را در نقبهايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد (١٩٢).

ناقه صالح 
در روايتى امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم ثمود، سنگى داشتند كه آن را احترام و پرستش مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى كردند. چون صالح به سوى آنان مبعوث شد، به او گفتند: اگر راست مى گويى از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز از خدا خواست و ماده شتر با همان خصوصياتى كه خواسته بودند از سنگ خارج شد. در اين هنگام خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فرمود: ((به اينها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب اين قريه يك روز از آن شتر باشد و يك روز براى شما)) و هر روز كه نوبت شتر بود و آب را مى خورد، به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگ و صغير و كبيرى نبود كه در آن روز از شير آن شتر نخورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد (١٩٣).

در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد (روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط قريه آنها مى ايستاد و مردم مى آمدند و هر كس به هر اندازه شير مى خواست از آن مى دوشيد و مى برد (١٩٤).

در حديث ديگرى آمده است كه روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سر بر آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را باز مى كرد، مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند، مى دوشيدند و مى خوردند و سپس ظرف ها را مى آوردند و پر مى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند (١٩٥).

علت كشتن ناقه صالح 
ابن اثير در كامل حديثى گفته است كه خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت ، وقتى صالح جريان را به آنان گفت ، به صالح گفتند كه ما هرگز اين كار را نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم اين كار را نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد.

آنان پرسيدند كه نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را پيدا كنيم به قتل مى رسانيم .

صالح فرمود: پسرى است سرخ ‌رو و كبود چشم و سرخ مو. اتفاقا از بزرگان قريه ، يكى پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسرى نداشت ؛ آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يكديگر درآورند و چون ازدواج كردند همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.

مردم قابله ها و نيز ماءمورانى گمارده بودند تا هر وقت چنين مولودى به دنيا آمد به آنان خبر دهند و چون مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند كه اين همان مولودى است كه صالح پيغمبر خبر داد، ماءموران خواستند آن فرزند را از آنان بگيرند؛ ولى دو پيرمرد كه جد آن مولود بودند، مانع اين كار شدند و گفتند: هرگاه صالح خواست ما او را به قتل مى رسانيم .

قبل از اين اتفاق نه نفر از مردم آن قريه بچه دار شده بودند ولى از ترس آن كه مبادا آن فرزندان كشنده ناقه صالح باشند، آنان را كشته بودند؛ اما پس از به قتل رساندن آنان از كار خود پشيمان شدند و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل او برآمدند و دست به فساد و تبهكارى زدند (١٩٦).

مرحوم طبرسى (رحمه الله ) در مجمع البيان از قول سدى نقل كرده كه وقتى كه قدار بزرگ شد روزى با دوستان خود در جايى نشستند و خواستند شراب بخورند؛ قدرى آب طلبيدند كه در شراب بريزند ولى آب نبود چون آن روز آبشخور نوبت ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها را خورده بود، اين وضع بر آنان گران تمام شد. قدرا گفت : ((مايليد تا من اين شتر را بكشم )) آنان گفتند: ((آرى )) و بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه را فراهم ساختند (١٩٧).

كعب نقل كرده است كه سبب پى كردن ناقه صالح آن شد كه زنى به نام ملكا، ملكه قوم ثمود، وقتى كه ديد گروهى به حضرت صالح ايمان آوردند و روز به روز پر جمعيت آنان افزوده مى شود به مقام صالح (عليه السلام ) حسادت ورزيد. در آن عصر زنى به نام ((قطام )) معشوقه مردى به نام ((قدار بن سالف )) و زن ديگرى بنام ((قبال )) معشوقه مردى بنام ((مصدع )) وجود داشتند، قدار و مصدع هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عيش و نوش مى پرداختند.

ملكا به اين دو زن گفت : هرگاه قدار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند از آنها اطاعت نكنيد و به آنها بگوييد كه ملكه ثمود به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالح اندوهگين هستند، ما تمكين نمى كنيم مگر اينكه ناقه را به هلاكت برسانيد.

آن دو زن بدكاره ، سخن ملكه ثمود را پذيرفتند وقتى كه قدار و مصدع سراغ آنها آمدند، آنها گفتند: ما تمكين نمى كنيم تا وقتى كه ناقه به هلاكت برسد. قدار و مصدق گفتند: ما در كمين ناقه هستيم تا او را بكشيم .

آنان در كمين ناقه قرار گرفتند، قدار در پشت سنگى عظيم كمين كرد، مصدع نيز در پشت سنگى ديگر كمين نمود؛ وقتى كه ناقه پس از آشاميدن آب ، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تيرى به ساق پاى او زد، سپس ‍ قدار از كمينگاه خارج شد و با شمشير به ناقه حمله كرد و آنچنان بر پشت پاى ناقه ضربت زد كه ناقه بر زمين افتاد و فرياد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گريخت . سپس قدار ضربت ديگرى بر سينه ناقه زد، آنگاه ناقه را نحر كرد و كشت ، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نمودند و بين خود تقسيم كردند و پختند و خوردند.

بچه ناقه به بالاى كوه گريخت و در آنجا ناله بلند و جانسوزى سر داد به طورى كه اين ناله دل هاى مردم را به درد آورد و مردم وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشتند، ما چه تقصير داريم ؟

حضرت صالح فرمود: برويد سراغ بچه ناقه ، اگر آن را سالم به دست آوريد اميد آن است كه عذاب از شما برطرف گردد.

آنان بالاى كوه رفتند و به جستجوى بچه ناقه پرداختند، ولى آن را نيافتند آنان شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آنها گفت : ((سه روز در خانه خود هستيد و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت)). (١٩٨)

عذاب الهى 
پس از كشتن ناقه صالح ، صالح به ميان قوم خود رفت و گفت : اى قوم ! نشانه عذاب اين است كه چهره شما در روز اول از اين سه روز، زرد مى شود و در روز دوم سرخ مى گردد و در روز سوم سياه مى شود. همين نشانه ها در روز اول و دوم و سوم ، ظاهر شد، در اين ميان بعضى كه مضطرب شده بودند به بعضى ديگر مى گفتند: مثل اين كه عذاب نزديك شده است ولى آخرين جواب قوم اين بود كه : ما هرگز سخن صالح را نمى پذيريم و از خدايان (بت ها) خود دست برنمى داريم .

سرانجام نيمه هاى شب ، جبرئيل امين بر آنان فرود آمد و صيحه اى زد، اين صيحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دريده شد و قلب هايشان شكافته گرديد و جگرهايشان ، متلاشى شد و همه آنان در يك لحظه به خاك سياه مرگ افتادند و وقتى كه آن شب به صبح رسيد خداوند، صاعقه آتشين و فراگيرى از آسمان به سوى آنان فرستاد، آن صاعقه آنان را سوزانيد و همگى را به هلاكت رسانيد (١٩٩).

چرا عذاب الهى فراگير بود؟ 
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) در فرازى از يكى از خطبه هايش ‍ مى فرمايد: ((ناقه صالح را تنها يك نفر به هلاكت رسانيد، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت چرا كه همه آنها به اين امر رضايت داشتند)). (٢٠٠)

شقى ترين مردم از اولين و آخرين 
شيعه و سنى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: ((شقى ترين مردم از اولين ، همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت و شقى ترين مردم از آخرين كسى است كه على را به قتل مى رساند)) (٢٠١)

 


در سوره سجده نيز مى فرمايد: ((ما قوم ثمود را هدايت كرديم ولى آنان كوردلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند، صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت ؛ فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوى داشتند نجات داديم)). (١٨٩)

سرانجام صالح و پيروانش 
قرآن درباره چگونگى نزول عذاب بر اين قوم سركش ، بعد از پايان مهلت سه روزه و نجات پيروان صالح مى فرمايد:

((هنگامى كه فرمان ما براى مجازات اين گروه فرا رسيد، صالح و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند در پرتو رحمت خويش از آن عذاب رهايى بخشيديم)). (١٩٠)

نه تنها از عذاب جسمانى و مادى كه ((از رسوايى و خوارى و بى آبرويى كه آن روز دامن اين قوم سركش را گرفت نيز نجاتشان داديم ، چرا كه پروردگارت قوى و قادر بر همه چيز و مسلط بر هر كار است)). (١٩١)

در اين كه چند نفر به صالح ايمان آوردند اختلاف است . بنابر بعضى از تواريخ آنان چهار هزار نفر بودند كه پس از هلاكت قوم ثمود به طرف سرزمين حضرموت كوچ كردند. برخى ديگر نيز نقل كرده اند كه آنان يكصد و بيست نفر بودند كه به مكه رفتند.

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه دهم تیر ۱۳۸۸ | 3:22 | نویسنده : اکرم مالكي پور |