حضرت هود (عليه السلام ) و قوم او در روايات


در كتاب ((احتجاج )) از على بن يقطين نقل شده است كه ابوجعفر دوانقى به يقطين ماءموريت داد تا در قصر ((العبادى )) چاهى حفر نمايد. عمر منصور دوانقى كفاف نداد و كار او را مهدى دنبال كرد. او حاضر بود تمام بيت المال خويش را صرف حفر اين چاه كند. يقطين با برادرش ‍ ابوموسى به حفارى چاه ادامه مى داد تا اينكه به حفره اى در انتهاى چاه رسيدند كه از آن بادى بسيار سرد بيرون مى آمد. ابوموسى دستور داد تا محل خروج باد را كمى وسيع تر كنند و براى آن درپوشى سازند، سپس دو نفر را با دلوى به داخل آن سوراخ فرستاد و به آنان دستور داد، هر زمان خبرى يافتند طناب را تكان دهند.


آن دو نفر سرازير شده و مدت زمانى مكث كردند؛ سپس طناب را تكان داده و بالا كشيده شدند، ابوموسى به آنان گفت : چه ديديد؟ گفتند: ما مردان و زنان و منازل و ظروف و اشياى قيمتى فراوانى را ديديم كه همه تبديل به سنگ شده بودند؛ حتى مردان و زنان همچنان لباس بر تن دارند و بعضى نشسته اند و گروهى به پهلو دراز كشيده اند.


 هنگامى كه آنان را لمس ‍ كرديم ، لباس هايشان مانند گرد و غبارى پراكنده شد. در آنجا خانه هايى ديديم كه همچنان استوار مانده اند. 

ابوموسى با شنيدن اين مطالب جريان را به مهدى نوشت و مهدى نيز با ارسال نامه اى قضيه را به امام موسى بن جعفر (عليهما السلام ) نوشت و از ايشان خواست كه به بغداد برود. هنگامى كه آن نامه به دست امام كاظم (عليه السلام ) رسيد، سخت گريست و در پاسخ فرمود: ((گروهى را كه شما مشاهده كرديد، باقيمانده قوم عاد هستند كه خداوند خانه هاى آنان را در ميان انبوهى از شن و ريگ فرو برد و آنان همان قوم احقاف هستند)).


[راوى گويد:] مهدى گفت : اى ابوالحسن ! احقاف چيست ؟ حضرت فرمود: رمل و ريگ (١٦٣).


هلاكت شداد بن عاد 


برخى مورخين در ذيل آيات ٦ تا ٨ سوره فجر، ماجراى بهشت شداد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت اين گونه نقل كردند: عاد، كه حضرت هود (عليه السلام ) ماءمور هدايت قوم او شد، دو فرزند به نام هاى ((شداد)) و ((شديد)) داشت ، عاد از دنيا رفت و شداد و شديد با زورگويى گروهى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند.


آنان با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان ، شديد از دنيا رفت و شداد شاه بى رقيب كشور پهناور شد و غرور او را فرا گرفت . حضرت هود (عليه السلام ) او را به خدا پرستى دعوت كرد و به او گفت : اگر به سوى خدا آيى ، خداوند پاداش بهشت جاويدان به تو خواهد داد. او گفت : بهشت چگونه است ؟

حضرت هود بخشى از اوصاف بهشت را براى او توصيف نمود.


شداد گفت : اين كه چيزى نيست ، من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت ، و كبر و غرور او را از پيروى هود بازداشت . او تصميم گرفت از روى غرور بهشتى بسازد تا با خداوند عرض اندام كند. از اين رو شهر ارم را ساخت و يكصد نفر از قهرمانان لشگرش را ماءمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر كرد كه هر يك از آن قهرمانان ، هزار نفر كارگر را سرپرستى مى كردند و آنان را به كار مجبور مى كرد.

شداد براى پادشاهان جهان ، نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند و آنان نيز چنين كردند. آن قهرمانان پس از اين كه از ساختن بهشت شداد فارغ گشتند؛ در اطراف آن ، حصار محكمى ساختند و پيرامون آن قصرهاى با شكوهى بنا كردند؛ سپس شداد با وزيران و لشكرش ‍ براى افتتاح آن شهر وارد شدند.


شداد با همراهان ، با زرق و برق فراوان به سوى آن شهر (بين يمن و حجاز) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت لازم بود كه به آن شهر برسند، كه ناگاه صاعقه اى همراه با صداهاى كوبنده و بلندى از طرف آسمان به سوى آنان آمد و همه آنان را به سختى بر زمين كوبيد و همه متلاشى شدند و به هلاكت رسيدند. (١٦٤)


دلسوزى عزرائيل براى كسى كه آن را قبض روح كرد 


روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بود، عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ازاو پرسيد: ((اى برادر! چندين هزار سال است كه تو ماءمور قبض روح انسانها هستى ، آيا در هنگام جان كندن آنان دلت براى كسى به رحم آمد؟)).

عزرائيل گفت : در اين مدت دلم براى دو نفر سوخت :


روزى دريا طوفانى شد و امواج سهمگين دريا يك كشتى را درهم شكست ، همه سرنشنان كشتى غرق شدند و تنها يك زن حامله نجات يافت ، او سوار بر پاره تخته كشتى شد و امواج ملايم دريا او را به ساحل آورد و در جزيره اى افكند در اين ميان فرزند پسرى از او متولد شد، من ماءمور شدم جان آن زن را قبض كنم ، دلم به حال آن پسر سوخت .

مورد ديگر، هنگامى بود كه شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بى نظير خود پرداخت و همه توان و امكانات ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و گوهرهاى ديگر براى ستون ها و ساير زرق و برق آن خرج نمود تا تكميل شد؛ وقتى كه خواست از آن شهر ديدار كند، همين كه از اسب پياده شد و پاى راست از ركاب بر زمين نهاد، هنوز پاى چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوى خدا آمد كه جان او را قبض كنم ، آن تيره بخت از پشت اسب بين زمين و ركاب اسب گير كرد و مرد.


 دلم به حال او سوخت از اين كه عمرى را به اميد ديدار بهشتى كه ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نيفتاده بود، اسير مرگ شد.


در اين هنگام جبرئيل به محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و گفت : ((اى محمد! خدايت سلام مى رساند و مى فرمايد: به عظمت و جلالم سوگند كه آن كودك همان شداد بن عاد بود، او را از درياى بيكران به لطف خود گرفتيم ، و بدون مادر تربيت كرديم و به پادشاهى رسانديم ، ولى كفران نعمت كرد و خودبينى و تكبر نمود و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فراگرفت تا جهانيان بدانند كه ما به كافران مهلت مى دهيم ولى آنان را رها نمى كنيم)). (١٦٥)

 


برچسب‌ها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش

تاريخ : پنجشنبه دوم آبان ۱۳۹۲ | 1:19 | نویسنده : اکرم مالكي پور |