ماه بالاي سر آبادي است ،

اهل آبادي در خواب.

روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم.

باغ همسايه چراغش روشن،

من چراغم خاموش ،

ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب.

 

غوك ها مي خوانند.

مرغ حق هم گاهي.

 

كوه نزديك من است : پشت افراها ، سنجدها.

و بيابان پيداست.

سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست.

سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست.

 

نيمه شب با يد باشد.

دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبي نيست ، روز آبي بود.

 

ياد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم.

ياد من باشد فردا لب سلخ ، طرحي از بزها بردارم،

طرحي از جاروها ، سايه هاشان در آب.

ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب ، زود از آب در آرم.

 

ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد .

ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم.

ياد من باشد تنها هستم.

 

ماه بالاي سر تنهايي است.


برچسب‌ها: شعر, اشعار سهراب سپهری, شعرغربت, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ | 17:53 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

خانه ی دوست کجاست؟

 

در فلق بود که پرسید سوار

 

اسمان مکثی کرد

 

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

 

وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

 

نرسیده به درخت

 

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

 

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است

 

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد

 

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

 

دو قدم مانده به گل

 

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

 

وترا ترسی شفاف فرا می گیرد

 

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

 

کودکی می بینی

 

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

 

واز او می پرسی

 

خانه ی دوست کجاست؟

 

سهراب سپهری


برچسب‌ها: خانه دوست کجاست, شعر, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ | 20:31 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

نام شعر : روشني، من، گل، آب

ابري نيست

ابري نيست
بادي نيست.


مي نشينم لب حوض:


گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.

مادرم ريحان مي چيند.
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط.



نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد


پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست


چيزهايي هست ، كه نمي دانم.
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.


مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.


من پرواز نورم و شن 
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.


پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : شنبه دوم آذر ۱۳۹۲ | 17:37 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 

شب سرشاري بود

رود از پاي صنوبرها

 

تا فراترها مي رفت

 

دره مهتاب اندود

 

وچنان روشن کوه که خدا پيدا بود

 

در بلندي ها ، ما

 

دورها گم، سطح شسته ، و نگاه از همه شب نازکتر

 

دستهايت ، ساقه ي سبز پيامي را مي داد به من

 

وسفالينه ي انس

 

با نفس هايت آهسته ترک مي خورد

 

وتپش هامان مي ريخت به سنگ

 

از شرابي ديرين ، شن تابستان در رگها

 

ولعاب مهتاب ، روي رفتارت

 

تو شگرف، تورها ، وبرازنده ي خاک

 

فرصت سبز حيات ، به هواي خنک کوهستان مي پيوست

 

سايه ها بر مي گشت

 

وهنوز در سر راه نسيم

 

پونه هايي که تکان مي خورد

 

جذبه هايي که بهم مي ريخت



سهراب سپهری


برچسب‌ها: شعر, اشعار, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 4:19 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

صدای پای آب، نثار شبهای خاموش مادرم

اهل کاشانم 
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم 
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, صدای پای آب

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۱ | 10:9 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

دشت هايي چه فراخ‌! 
كوه هايي چه بلند! 


در گلستانه چه بوي علفي مي آمد! 
من در اين آبادي‌، پي چيزي مي گشتم‌: 
پي خوابي شايد، 
پي نوري‌، ريگي‌، لبخندي‌. 

پشت تبريزي ها 
غفلت پاكي بود، كه صدايم مي زد. 

پاي ني زاري ماندم‌، باد مي آمد، گوش دادم‌: 
چه كسي با من‌، حرف مي زند؟ 
سوسماري لغزيد. 
راه افتادم‌. 
يونجه زاري سر راه‌. 
بعد جاليز خيار، بوته هاي گل رنگ 
و فراموشي خاك‌. 

لب آبي 


گيوه ها را كندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:
«
من چه سبزم امروز 
و چه اندازه تنم هوشيار است‌! 
نكند اندوهي‌، سر رسد از پس كوه‌. 
چه كسي پشت درختان است؟ 
هيچ‌، مي چرخد گاوي در كرد. 
ظهر تابستان است‌. 
سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است‌. 
سايه هايي بي لك‌، 
گوشه يي روشن و پاك‌، 
كودكان احساس‌! جاي بازي اين جاست‌. 
زندگي خالي نيست‌: 
مهرباني هست‌، سيب هست‌، ايمان هست‌. 
آري 
تا شقايق هست‌، زندگي بايد كرد. 

در دل من چيزي است‌، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم 
صبح 


و چنان بي تابم‌، كه دلم مي خواهد 
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر كوه‌. 
دورها آوايي است‌، كه مرا مي خواند


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۱ | 15:7 | نویسنده : اکرم مالكي پور |


آه‌، در ايثار سطح ها چه شكوهي است! 
اي سرطان شريف عزلت‌! 


سطح من ارزاني تو باد! 

يك نفر آمد 
تا عضلات بهشت 
دست مرا امتداد داد. 
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب 
در وسط دگمه هاي پيرهنش بود. 
از علف خشك آيه هاي قديمي 
پنجره مي بافت‌. 
مثل پريروزهاي فكر، جوان بود. 
حنجره اش از صفاف آبي شط ها 
پر شده بود. 
يك نفر آمد كتاب هاي مرا برد. 
روي سرم سقفي از تناسب گل ها گشيد. 
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد. 
ميز مرا زير معنويت باران نهاد. 
بعد، نشستيم‌. 
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر. 


از كلماتي كه زندگي شان ، در وسط آب مي گذشت‌. 
فرصت ما زير ابرهاي مناسب 
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه 
حجم خوشي داشت‌. 

نصفه شب بود، از تلاطم ميوه 
طرح درختان عجيب شد. 
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت‌. 
بعد 
دست در آغاز جسم آب تني كرد. 
بعد در احشاي خيس نارون باغ 
صبح شد. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۰ | 9:20 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ماه 

رنگ تفسير مس بود. 
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد. 
سرو 
شيهه بارز خاك بود. 
كاج نزديك 
مثل انبوه فهم 
صفحه ساده فصل را سايه ميزد. 
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد. 
از زمين هاي تاريك 
بوي تشكيل ادراك مي آمد. 
دوست 
توري هوش را روي اشيا 
لمس مي كرد. 
جمله جاري جوي را مي شنيد، 
با خود انگار مي گفت‌: 
هيچ حرفي به اين روشني نيست‌. 
من كنار زهاب 
فكر مي كردم‌: 
امشب 
راه معراج اشيا چه صاف است !



برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۰ | 15:5 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ظهر بود. 
ابتداي خدا بود. 


ريگ زار عفيف 
گوش مي كرد، 
حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد. 
آب مثل نگاهي به ابعاد ادراك‌. 
لكلك 
مثل يك اتفاق سفيد 
بر لب بركه بود. 
حجم مرغوب خود را 
در تماشاي تجريد مي شست‌. 
چشم 
وارد فرصت آب مي شد. 
طعم پاك اشارات 
روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت‌. 

باغ سبز تقرب 
تا كجاي كوير 
صورت ناب يك خواب شيرين؟ 

اي شبيه 
مكث زيبا 


در حريم علف هاي قربت ! 
در چه سمت تماشا 
هيچ خوشرنگ 
سايه خواهد زد؟ 
كي انسان 
مثل آواز ايثار 
در كلام فضا كشف خواهد شد؟ 

اي شروع لطيف‌! 
جاي الفاظ مجذوب ، خالي ! 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۰ | 15:3 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا 

نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد. 


و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر 
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود. 
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت 
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد. 
و مثل بادبزن ، ذهن‌، سطح روشن گل را 
گرفته بود به دست 
و باد مي زد خود را. 

مسافر از اتوبوس 
پياده شد: «چه آسمان تميزي 
و امتداد خيابان غربت او را برد. 

غروب بود. 
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد. 
مسافر آمده بود 



و روي صندلي راحتي ، كنار چمن 
نشسته بود: 
«
دلم گرفته ، 
دلم عجيب گرفته است‌. 
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم 
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد. 
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود. 
چه دره هاي عجيبي ! 
و اسب ، يادت هست ، 
سپيد بود 
و مثل واوه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد. 
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه‌. 
و بعد تونل ها ، 
دلم گرفته ، 
دلم عجيب گرفته است‌. 
و هيچ چيز ، 
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود 
خاموش ، 
نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين 
گل شب بوست‌، 

 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

ادامه مطلب
تاريخ : پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۸۸ | 12:15 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 

نام شعر : نداي آغاز

كفش‌هايم كو،

كفش‌هايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
-
دختر بالغ همسايه -
پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين
فقه مي‌خواند.

چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج
(
مثلا" شاعره‌يي را ديدم
آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب‌ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش‌هايم كو؟

كفش‌هايم كو؟

 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ | 17:32 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

آسمان پر شد از خال پروانه هاي تماشا. 
عكس گنجشك افتاد در آب رفاقت‌. 


فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه‌. 
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت‌. 

شاخه مو به انگور 
مبتلا بود. 
كودك آمد 
جيب هايش پر از شور چيدن‌. 
(اي بهار جسارت ! 
امتداد تو در سايه كاج هاي تامل 
پاك شد.) 
كودك از پشت الفاظ 
تا علف هاي نرم تمايل دويد، 
رفت تا ماهيان هميشه‌. 
روي پاشويه حوض 
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد. 
بعد ، خاري 
پاي او را خراشيد. 
سوزش چشم روي علف ها فنا شد. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

ادامه مطلب
تاريخ : دوشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۷ | 5:28 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

يدستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر 
قطره شود خورشيدي 


باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند 
روزن روزن‌. 
ما بي تاب ، و نيايش بي رنگ . 
از مهرت لبخندي كن ، بنشان بر لب ما 
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو. 
ما هسته پنهان تماشاييم‌. 
ز تجلي ابري كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما 
باشد كه به شوري بشكافيم ، باشد كه بباليم و 
به خورشيد تو پيونديم‌. 
ما جنگل انبوه دگرگوني‌. 
از آتش همرنگي صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ : 
شلاقي كن ، و بزن بر تن ما 
باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگي به در 
آرد سر. 
چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت‌. 
نم زن بر چهره ما 
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب 
از تابش تو ، و فرو افتد. 
بينايي ره گم كرد. 
ياري كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم 



باشد كه تراود در ما ، همه تو. 
ما چنگيم‌: هر تار از ما دردي ، سودايي‌. 
زخمه كن از آرامش ناميرا ، ما را بنواز 
باشد كه تهي گرديم ، آكنده شويم از والا« نت» 
خاموشي‌. 
آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش‌. 
خود را در ما بفكن‌. 
باشد كه فرا گيرد هستي ما را ، و دگر نقشي 
ننشيند در ما. 
هر سو مرز، هر سو نام‌. 
رشته كن از بي شكلي ، گذران از مرواريد زمان و مكان 
باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند 
مرز، كه نماند نام‌. 
اي دور از دست ! پر تنهايي خسته است‌. 
گه گاه ، شوري بوزان 
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش‌. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۸۷ | 1:44 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

كاج هاي زيادي بلند. 
زاغ هاي زيادي سياه‌. 


آسمان به اندازه آبي‌. 
سنگچين ها ، تماشا، تجرد. 
كوچه باغ فرا رفته تا هيچ‌. 
ناودان مزين به گنجشك‌. 
آفتاب صريح‌. 
خاك خوشنود. 

چشم تا كار مي كرد 
هوش پاييز بود. 

اي عجيب قشنگ! 
با نگاهي پر از لفظ مرطوب 
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ‌، 
چشم هايي شبيه حياي مشبك ، 
پلك هاي مردد 
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر ! 
زير بيداري بيد هاي لب رود 


انس 
مثل يك مشت خاكستر محرمانه 
روي گرماي ادراك پاشيده مي شد. 
فكر 
آهسته بود. 
آرزو دور بود 
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند. 
دركجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : شنبه پانزدهم تیر ۱۳۸۷ | 10:26 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

 

درها به طنين هاي تو وا كردم‌. 
هر تكه نگاهم را جايي افكندم‌، پر كردم هستي ز نگاه . 


بر لب مردابي ، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم‌، رفتم 
به نماز. 
در بن خاري ، ياد تو پنهان بود، برچيدم‌، پاشيدم 
به جهان‌. 
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن‌، و به خود 
گستردن‌. 
و شياريدم شب يكدست نيايش‌، افشاندم دانه راز. 
و شكستم آويز فريب‌. 
و دويدم تا هيچ . و دويدم تا چهره مرگ ، تا هسته 
هوش‌. 
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم‌، 
لرزيدم‌. 
وزشي مي رفت از دامنه اي ، گامي همره او رفتم‌. 
ته تاريكي ، تكه خورشيدي ديدم‌، خوردم‌، و ز خود رفتم‌، 
و رها بودم‌.

 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۷ | 1:49 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

ابري نيست . 
بادي نيست‌. 


مي نشينم لب حوض‌: 
گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب‌. 
پاكي خوشه زيست‌. 

مادرم ريحان مي چيند. 
نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر. 
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط‌. 

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد! 
نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد. 
پشت لبخندي پنهان هر چيز. 
روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست‌. 
چيزهايي هست ، كه نمي دانم‌. 
مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد. 
مي روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم‌. 
راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌. 
من پر از نورم و شن 
و پر از دار و درخت‌. 


پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌. 
پرم از سايه برگي در آب‌: 
چه درونم تنهاست‌. 



برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : چهارشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۸۷ | 12:25 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

اي عبور ظريف ! 
بال را معني كن 


تا پر هوش من از حسادت بسوزد. 

اي حيات شديد ! 
ريشه هاي تو از مهلت نور 
آب مي نوشد. 
آدمي زاد- اين حجم غمناك‌- 
روي پاشويه وقت 
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند. 

اي كمي رفته بالاتر از واقعيت‌! 
با تكان لطيف غريزه 
ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد. 
عصمت گيج پرواز 
مثل يك خط مغلق 
در شيار فضا رمز مي پاشد. 
من 
وارث نقش فرش زمينم 
و همه انحناهاي اين حوضخانه‌، 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

ادامه مطلب
تاريخ : دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۸۶ | 2:34 | نویسنده : اکرم مالكي پور |



اي ميان سخن هاي سبز نجومي ! 
برگ انجير ظلمت 


عفت سبز را مي رساند 
سينه آب در حسرت عكس يك باغ 
مي سوزد. 
سيب روزانه 
در دهان طعم يك وهم دارد. 
اي هراس قديم ! 
در خطاب تو انگشت هاي من از هوش رفتند. 
امشب 
دست هايم از شاخه اساطيري 
ميوه مي چينند. 
امشب 
هر درختي به اندازه ترس من برگ دارد. 
جرات حرف در هرم ديدار حل شد. 
اي سر آغاز هاي ملون‌! 
چشم هاي مرا در وزش هاي جادو حمايت كنيد. 
من هنوز 
موهبت هاي مجهول شب را 
خواب مي بينم‌. 
من هنوز 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه بیستم آذر ۱۳۸۶ | 15:30 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

امشب 
در يك خواب عجيب 


رو به سمت كلمات 
باز خواهد شد. 
باد چيزي خواهد گفت. 
سيب خواهد افتاد، 
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد، 
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت. 
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت. 
چشم 
هوش محزون نباتي را خواهد ديد. 
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد. 
راز ، سر خواهد رفت. 
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد. 
سر راه ظلمات 
لبه صحبت آب 
برق خواهد زد ، 
باطن آينه خواهد فهميد. 

امشب 
ساقه معني را 


وزش دوست تكان خواهد داد، 
بهت پرپر خواهد شد. 

ته شب ، يك حشره 
قسمت خرم تنهايي را 

تجربه خواهد كرد. 
داخل واژه صبح 
صبح خواهد شد. 
 


برچسب‌ها: شعر, حضور, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری

تاريخ : چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۶ | 14:59 | نویسنده : اکرم مالكي پور |

هم سطر، هم سپيد


 صبح است‌. 
گنجشك محض 

مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار 
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح 
حجم فساد را
از خواب مي پراند: 
يك سيب 
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد. 
حسي شبيه غربت اشيا 
از روي پلك مي گذرد.
بين درخت و ثانيه سبز 
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد. 

اما 
اي حرمت سپيدي كاغذ ! 
نبض حروف ما 
در غيبت مركب مشاق مي زند.


در ذهن حال ، جاذبه شكل 
از دست مي رود.

بايد كتاب را بست‌. 
بايد بلند شد 
در امتداد وقت قدم زد، 
گل را نگاه كرد، 
ابهام را شنيد.
بايد دويدن تا ته بودن‌. 
بايد به بوي خاك فنا رفت‌. 
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد. 
بايد نشست 
نزديك انبساط 
جايي ميان بيخودي و كشف‌. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۸۶ | 8:40 | نویسنده : اکرم مالكي پور |