مكالمه نوح (عليه السلام ) با شيطان
شيخ صدوق (رحمه الله ) در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده است كه : پس از نفرين حضرت نوح و غرق شدن قوم او، شيطان نزد او آمد و گفت : اى نوح ! تو حقى بر من دارى كه مى خواهم جبران كنم !
نوح فرمود: چقدر براى من ناراحت كننده است كه به گردن تو حقى پيدا كرده باشم ، اكنون بگو آن حق چيست ؟
شيطان گفت : آرى ! تو نفرين كردى و خدا اين مردم را غرق كرد و كسى به جاى نماند كه من او را اغوا كنم و از راه راست بيرون برم و اينك تا آمدن قرن ديگر و نسل آينده من آسوده هستم .
نوح گفت : اكنون چگونه مى خواهى جبران كنى ؟
شيطان گفت : در سه جا به ياد من باش و مرا از ياد مبر كه من در اين سه جا از هر جاى ديگر به آدمى نزديك ترم . اول در جايى كه خشم مى كنى و عصبانى هستى ؛ دوم در وقتى كه ميان دو نفر قضاوت مى كنى و سوم هنگامى كه با زن بيگانه اى هستى و كس ديگرى با شما نيست (١٤٢).
در حديث ديگرى آمده است كه شيطان نزد نوح آمد و گفت : تو حق بزرگى به گردن من دارى و من به تلافى آن حق آمده ام كه براى تو خيرخواهى كنم و مطمئن باش كه در گفتارم خيانت نمى كنم .
نوح از سخن او ناراحت شد و خوش نداشت كه با او صحبت كند. خداى سبحان به نوح وحى فرمود: ((با او سخن بگوى و از او سؤ ال كن كه من حق را بر زبانش جارى خواهم كرد)).
در اين وقت نوح فرمود: ((سخن بگو)).
شيطان گفت : هر گاه ما (شياطين ) فرزند آدم را ببينيم كه بخيل است يا حريص يا حسود، يا در كارها عجول است به زودى به چنگ ما مى افتد و مانند توپى است كه در دست ما باشد و اگر همه اين صفات در او جمع شود، ما نامش را شيطان مريد (١٤٣) مى گذاريم .
نوح پرسيد: اكنون بگو آن حق بزرگى كه به گردن تو پيدا كرده ام چيست ؟
گفت : تو نفرين كردى و به فاصله يك ساعت همه را به دوزخ افكندى و مرا آسوده ساختى ؛ اگر نفرين تو نبود روزگار زيادى من سرگرم آنان مى بودم (١٤٤).
در حديثى ديگر از ابن عباس نقل شده كه نصيحت شيطان به نوح اين بود كه گفت : ((مبادا كبر بورزى ، كه آن سبب شد من به آدم سجده نكنم و رانده درگاه الهى گردم ، مبادا حرص بورزى كه همه بهشت بر آدم مباح گرديد و تنها از يك درخت ممنوع گرديد و حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد و مبادا حسد بورزى كه همان سبب شد تا فرزند آدم برادرش را به قتل برساند)).
نوح گفت : اكنون بگو در چه وقت نيرو و قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است ؟ شيطان گفت : در هنگام خشم و غضب (١٤٥).
قبض روح نوح (عليه السلام )
از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: هنگامى كه عزرائيل براى قبض
روح نزد نوح آمد، نوح در آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد و نوح پس از جواب پرسيد:
براى چه اينجا آمده اى ؟
عزرائيل گفت : آمده ام روح تو را قبض كنم .
نوح فرمود: آيا اين مقدار مهلت مى دهى كه از آفتاب به سايه بروم ؟!
عزرائيل نيز اجازه داد و نوح (عليه السلام ) به سايه رفت ، سپس نوح گفت : اى فرشته مرگ ! مدتى كه در دنيا زندگى نمودم ، (به قدرى زود گذشت كه ) مانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون ماءموريت خود را در مورد قبض روح من انجام ده . عزرائيل نيز روح او را قبض كرد (١٤٦).برچسبها: قصه هاي قرآني, از آدم تا خاتم, تاريخ انبيا, گلستان دانش
.: Weblog Themes By Pichak :.