شب سرشاري بود
رود از پاي صنوبرها
تا فراترها مي رفت
دره مهتاب اندود
وچنان روشن کوه که خدا پيدا بود
در بلندي ها ، ما
دورها گم، سطح شسته ، و نگاه از همه شب نازکتر
دستهايت ، ساقه ي سبز پيامي را مي داد به من
وسفالينه ي انس
با نفس هايت آهسته ترک مي خورد
وتپش هامان مي ريخت به سنگ
از شرابي ديرين ، شن تابستان در رگها
ولعاب مهتاب ، روي رفتارت
تو شگرف، تورها ، وبرازنده ي خاک
فرصت سبز حيات ، به هواي خنک کوهستان مي پيوست
سايه ها بر مي گشت
وهنوز در سر راه نسيم
پونه هايي که تکان مي خورد
جذبه هايي که بهم مي ريخت
سهراب سپهری
برچسبها: شعر, اشعار, اشعار سهراب سپهری
تاريخ : پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 4:19 | نویسنده : اکرم مالكي پور |
.: Weblog Themes By Pichak :.