يدستي افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر 
قطره شود خورشيدي 


باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند 
روزن روزن‌. 
ما بي تاب ، و نيايش بي رنگ . 
از مهرت لبخندي كن ، بنشان بر لب ما 
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو. 
ما هسته پنهان تماشاييم‌. 
ز تجلي ابري كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما 
باشد كه به شوري بشكافيم ، باشد كه بباليم و 
به خورشيد تو پيونديم‌. 
ما جنگل انبوه دگرگوني‌. 
از آتش همرنگي صد اخگر برگير ، برهم تاب ، برهم پيچ : 
شلاقي كن ، و بزن بر تن ما 
باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل يكرنگي به در 
آرد سر. 
چشمان بسپرديم ، خوابي لانه گرفت‌. 
نم زن بر چهره ما 
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سيراب 
از تابش تو ، و فرو افتد. 
بينايي ره گم كرد. 
ياري كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم 



باشد كه تراود در ما ، همه تو. 
ما چنگيم‌: هر تار از ما دردي ، سودايي‌. 
زخمه كن از آرامش ناميرا ، ما را بنواز 
باشد كه تهي گرديم ، آكنده شويم از والا« نت» 
خاموشي‌. 
آيينه شديم ، ترسيديم از هر نقش‌. 
خود را در ما بفكن‌. 
باشد كه فرا گيرد هستي ما را ، و دگر نقشي 
ننشيند در ما. 
هر سو مرز، هر سو نام‌. 
رشته كن از بي شكلي ، گذران از مرواريد زمان و مكان 
باشد كه بهم پيوندد همه چيز ، باشد كه نماند 
مرز، كه نماند نام‌. 
اي دور از دست ! پر تنهايي خسته است‌. 
گه گاه ، شوري بوزان 
باشد كه شيار پريدين در تو شود خاموش‌. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : یکشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۸۷ | 1:44 | نویسنده : اکرم مالكي پور |