شكل آن كاسه مس 
هم سفره بوده با من 
از زمين هاي زبر غريزي 
تا تراشيدگي هاي وجدان امروز. 

اي نگاه تحرك ! 
حجم انگشت تكرار 
روزن التهاب مرا بست‌: 
پيش از اين در لب سيب 
دست من شعله ور مي شد. 
پيش از اين يعني 
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود. 
روزگاري كه در سايه برگ ادراك 
روي پلك درشت بشارت 
خواب شيريني از هوش مي رفت‌، 
از تماشاي سوي ستاره 
خون انسان پر از شمش اشراق مي شد. 

اي حضور پريروز بدوي ! 



اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك 
حرمت زندگي را 
طرح مي ريزي ! 
من پس از رفتن تو لب شط 
بانگ پاهاي تند عطش را 
مي شنيدم‌. 
بال حاضر جواب تو 
از سوال فضا پيش مي افتد. 
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است‌، 
اي پرنده ، ولي تو 
خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي‌. 


برچسب‌ها: شعر, سهراب سپهری, اشعار سهراب سپهری, گلستان دانش

تاريخ : دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۸۶ | 2:34 | نویسنده : اکرم مالكي پور |