ماه بالاي سر آبادي است ،

اهل آبادي در خواب.

روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم.

باغ همسايه چراغش روشن،

من چراغم خاموش ،

ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب.

 

غوك ها مي خوانند.

مرغ حق هم گاهي.

 

كوه نزديك من است : پشت افراها ، سنجدها.

و بيابان پيداست.

سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست.

سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست.

 

نيمه شب با يد باشد.

دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبي نيست ، روز آبي بود.

 

ياد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم.

ياد من باشد فردا لب سلخ ، طرحي از بزها بردارم،

طرحي از جاروها ، سايه هاشان در آب.

ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب ، زود از آب در آرم.

 

ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد .

ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم.

ياد من باشد تنها هستم.

 

ماه بالاي سر تنهايي است.


برچسب‌ها: شعر, اشعار سهراب سپهری, شعرغربت, گلستان دانش

تاريخ : سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ | 17:53 | نویسنده : اکرم مالكي پور |