دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند ...
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...
برچسبها: کاش, خدا, باران, گلستان دانش
وقتی نیستی حتی بهار را هم از یاد برده ام !
نه نگاه بنفشه های باغچه دلم را گرم میکند
نه آن دو قمری که در پس پنجره ی انتظارم ، فریادشان را
باهم تقسیم میکردند !!!
هیچ چیز نمیبینم جز نبودنت !
هیچ چیز نمیخوانم جز خاطراتت !
گفته بودی از بودن به ماندن میرسیم
گفته بودی از این همه جاده به شدن میرسیم
گفته بودی حجم سبز بهار میشویم در باران
گفته بودی لالایی ستاره ها را میتوانیم از نو بخوانیم
گفته بودی نه دیگر دستهایم سرد میشود ، نه نگاهم بارانی !
دیگر به یاد نمی آورم چه گفته بودی ، تنها ...
گفته بودی باید بمانیم !
می خواهم چشمهایم را به روی همه ی دنیا ببندم
آنوقت یک دل سیر به تو بیندیشم
به آن همه سرمستی ، عطر باران
به آن همه ترانه که با گیسوی آفتاب رنگشان زدیم !
به آن همه آرزو که با نگاه سیرابشان کردیم !
به آن همه چشم گذاشتن های من و پنهان شدن های تو
به آن همه گشتن من و نبودن تو
به آن همه آمدن تو و نبودن من
به آن همه ساختن من و ویران کردن تو
به آن همه از نو شدن تو و کهنه ماندن من
به آن همه لبخند من و شیطنت تو
به آن همه تمنای دستهایمان که هنوز هم اشتیاق بودنمان
را می خواهد ...
راستی تو میدانی چه شده است که دیگر باران
بوی همیشگی را ندارد ؟
هی باران می آید ، اما ...
نمیدانم چرا نمی بینم ؟؟؟
کاش باز باران را می دیدم !
آنوقت شاید می توانستم از دانه هایش پیراهنی ببافم
به اندازه سبکی خیالت !
آنوقت شاید باور میکردم ، از نبودنم می ترسی !
آنوقت شاید نمی گفتم دوری !
آنوقت شاید نمی خواستم که باور دوست داشتن را
به چشمهایم یاد بدهی !
آنوقت شاید اینهمه بهانه گیر نمی شدم
آنوقت من مجبور نبودم آنهمه واژه را در بند بکشم تا ...
من از بین تمامی کلمات متولد شده و نشده
به شنیدن نامم دل خوش کرده ام
باور کن !
برچسبها: باور کن, تو, باران, دوست داشتن
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.و فزون تر شده است ،
قطر نارنج ، شعاع فانوس
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.چيز بنويسد.به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن پي آواز حقيقت بدويم
برچسبها: مهتاب, تب, باران
.: Weblog Themes By Pichak :.