وقتی نیستی حتی بهار را هم از یاد برده ام !
نه نگاه بنفشه های باغچه دلم را گرم میکند
نه آن دو قمری که در پس پنجره ی انتظارم ، فریادشان را
باهم تقسیم میکردند !!!
هیچ چیز نمیبینم جز نبودنت !
هیچ چیز نمیخوانم جز خاطراتت !
گفته بودی از بودن به ماندن میرسیم
گفته بودی از این همه جاده به شدن میرسیم
گفته بودی حجم سبز بهار میشویم در باران
گفته بودی لالایی ستاره ها را میتوانیم از نو بخوانیم
گفته بودی نه دیگر دستهایم سرد میشود ، نه نگاهم بارانی !
دیگر به یاد نمی آورم چه گفته بودی ، تنها ...
گفته بودی باید بمانیم !
می خواهم چشمهایم را به روی همه ی دنیا ببندم
آنوقت یک دل سیر به تو بیندیشم
به آن همه سرمستی ، عطر باران
به آن همه ترانه که با گیسوی آفتاب رنگشان زدیم !
به آن همه آرزو که با نگاه سیرابشان کردیم !
به آن همه چشم گذاشتن های من و پنهان شدن های تو
به آن همه گشتن من و نبودن تو
به آن همه آمدن تو و نبودن من
به آن همه ساختن من و ویران کردن تو
به آن همه از نو شدن تو و کهنه ماندن من
به آن همه لبخند من و شیطنت تو
به آن همه تمنای دستهایمان که هنوز هم اشتیاق بودنمان
را می خواهد ...
راستی تو میدانی چه شده است که دیگر باران
بوی همیشگی را ندارد ؟
هی باران می آید ، اما ...
نمیدانم چرا نمی بینم ؟؟؟
کاش باز باران را می دیدم !
آنوقت شاید می توانستم از دانه هایش پیراهنی ببافم
به اندازه سبکی خیالت !
آنوقت شاید باور میکردم ، از نبودنم می ترسی !
آنوقت شاید نمی گفتم دوری !
آنوقت شاید نمی خواستم که باور دوست داشتن را
به چشمهایم یاد بدهی !
آنوقت شاید اینهمه بهانه گیر نمی شدم
آنوقت من مجبور نبودم آنهمه واژه را در بند بکشم تا ...
من از بین تمامی کلمات متولد شده و نشده
به شنیدن نامم دل خوش کرده ام
باور کن !
برچسبها: باور کن, تو, باران, دوست داشتن
.: Weblog Themes By Pichak :.