بنگر که چه
زیباست حکایت زندگی؛ بازیگر تویی، کارگردان تویی، تماشاچی تویی، قصه نویس تویی،
ترانه خوان تویی، آری تو! فقط تو این همه ای!
به خاطر بسپار:
حرفی بزن که ارزش آن بیش از خاموشی باشد!
اقرار کن که
دیروز خطا کردی، این نشان می دهد که امروز عاقل شده ای!
یادت باشد: اگر
در مورد مردم قضاوت کنی دیگر وقتی برای دوست داشتن آنان نمی ماند!


هر چیزی که فکرش
را بکنی و باورش کنی مطمئن باش قابل دسترسی و حصول است!

سعی کنید از
اشتباهات دیگران بیاموزید، زیرا آنقدر زنده نخواهید ماند که آنها را خود تجربه
کنید!
فراموش نکن:
زمان تنها چیزی است که به عدالت مطلق بین انسان ها تقسیم شده است!
بر آنچه داشتی
تاسف مخور، از آنچه داری لذت ببر!
یادت باشد: اگر
تغییر نکنی می پوسی!
منبع: کتاب لطفا گوسفند نباشید
برچسبها: جملات زیبا, متن زیبا, کتاب لطفا گوسفند نباشید, گلستان دانش
ادامه مطلب
درود و صد درود بر شما بزرگواران
متنی دیگر از کتاب لطفا گوسفند نباشید در مورد زندگی نوشته ام . کوتاه اما جالب و زیباست. در ادامه مطلب داستانی در مورد موضوع مربوطه آورده شده که احتمالا شاید تکراری باشد اما باز جای خواندن دارد. دوست
دارم که حتمابخوانید. صمیمانه از همه شما سپاسگزارم .حکایت نابینای بینا!!!!
زندگی از دیدگاه بزرگان :
حکایت است که امام علی ( ع ) می فرمایند :
«من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا .»
از ایشان پرسیدند مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است ؟
فرمودند دنیا حرکت بر بستر خورو خواب و شهوت است و زندگی نگریستن در چشم کودک
یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد
زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست. (جان کانفیلد)
به یاد داشته باشیم
زندگی یک مکتب است
برخی از درسها را باید بر آسمان نوشت
تا همه آن را بشنوند و بفهمند ( دام راس )
اگر بتوانم از شکستن یک دل جلوگیری کنم
اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشانم
اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش بازگردد
آنگاه زندگی ام بیهوده نبوده است . ( امیلی دیکسون )
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش که در هر گامش
ترنم لحظه ها جاری است
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر رود ( نانسی سیمس )
برچسبها: زندگی, کتاب لطفا گوسفند نباشید, گلستان دانش, مالکی پور
ادامه مطلب
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند:
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟خطاب میرسد:آری!
موسی با حیرت می پرسد:آن شخص کیست؟
خطاب میرسد:او مرد قصابی است در فلان محله.
موسی می پرسد:می توانم به دیدن او بروم؟
خطاب میرسد:مانعی ندارد!
فردای آن روز موسی به محل مربوط رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند.و می گوید:من مسافری گم کرده راه هستم،آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟
قصاب در جواب می گوید:مهمان حبیب خداست،لختی بنشین تا کارم را انجام دهم،آنگاه با هم به خانه می رویم.موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن را جدا کرد در پارچه ای پیچید،و کنار گذاشت.ساعاتی بعد قصاب می گوید:کار من تمام است برویم.سپس با موسی به خانه قصاب میروند،به محض ورود به خانه،رو به موسی کرده و می گوید:لحظه ای تأمل کن!موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته،آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد.شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب کرد،وقتی تور به کف حیاط رسید،پیرزنی را در میان آن دید،با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید،سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد،دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت:مادر جان،دیگر کاری نداری.
و پیرزن می گوید:پسرم انشاالله که در بهشت همنشین موسی شوی.سپس قصاب پیرزن را مجددا" در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید:او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آنکه همیشه این دعا را برای من می خواند که "انشاالله در بهشت با موسی همنشین شوی!"و چه دعایی!!آخر من کجا و بهشت کجا؟آن هم با موسی!
موسی لبخندی میزند و به قصاب می گوید:من موسی هستم و تو یقینا"به خاطر دعای مادر در
بهشت همنشین من خواهی شد
برچسبها: حکایت, بهشت, متن زیبا, گلستان دانش
.: Weblog Themes By Pichak :.