چه گویم از این روزگار ، چه گویم از این شهر قصه ، قصه های تلخ و شیرین . خاطرات خود را ورق می زنم و وقتی به تو می رسم ، می ایستم و نگاهت می کنم . در صندلی فرو رفته ام و چشم هایم را بسته ام . کتابی که به من دادی هنوز در دستانم هست . روی صحفه اول آن اسم تو حک شده . روز وداع با تو یادم هست . یادم هست که تو بودی ولی نمی خواستی با من باشی . نمی دانم چرا ، حال تنهای تنهایم . اشک روی گونه هایم سرازیر می شود ، هر چند تو رفته ای ولی هنوز من در فکر تو هستم . از روی صندلی بلند می شوم و کتاب تو را کنار می گذارم و دیگر فهمیدم که تو برنمی گردی حال من مانده ام . به شهر قصه ها می روم و نگاهم به کسانی است که فراموش شده اند . حال من هم دیگر فراموش شدم . نگاهم به کسانی است که عشق خود را فراموش نکرده اند . میروم روی صندلی مینشینم . هوای بسیار خوبی می وزد . یک نفر از دور آمد و کنار من نشست و نگاهش به من . من گفتم چرا به من نگاه می کنی ؟ و او گفت ، چهرات ناامید است . گفتم همه کسانی که اینجا هستند چهره شان ناامید هست و او گفت تو فرق می کنی . یک بار دیگر نگاهش کردم و نمیدانم چی شد که عشق در نهان خود شروع به رشد کرد و او نزدیک و نزدیک تر آمد و سرش را روی شانه هایم گذاشت . همه کسانی که یک روزی فراموش شده بودند همین کار را کردند و عشق خود را به همدیگر تقسیم کردند و از آن روز به بعد آن شهر قصه که ، شهری گمشده و فراموش شده ها بود تبدیل به شهر قصه های رویایی شد . دوست عزیزم نمی خواهم از وبت تعریف کنم چرا که بیش از اندازه کلیشه ای می شود و همین را بگویم که تو همان کسی هستی که روی صندلی نشستی و سرت را روی شانه هایم گذاشتی و من را به شهر قصه های رویایی بردی . امیدوارم که همیشه مثل شهر قصه ها پر از قصه های رویایی باشی و آرزو می کنم که قصه های خود را فراموش نکنی چرا که ما با قصه ها اجین شده ایم .
برچسبها: عشق, امید, گلستان دانش
.: Weblog Themes By Pichak :.