دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم |
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم |
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست |
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم |
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور |
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم |
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین |
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم |
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است |
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم |
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود |
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم |
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا |
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم |
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت |
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم |
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود |
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم |
برچسبها: مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم, اشعار حافظ, گلستان دانش, مالكي پور
تاريخ : یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ | 9:41 | نویسنده : اکرم مالكي پور |
.: Weblog Themes By Pichak :.