با صدای پای آب آمد زدور

رفت تا ژرفای اشراق بلور


صبح در خیزاب نقاشی نشست

آسمان در آبی کاشی نشست


داشت آواز شقایق در گلو

در قفس میریخت رنگ گفتگو


تا نسیمی میوزید از دوردست

چینی تنهائیش را میشکست


کاشته در حوض حسرت حال را

قامت فواره اقبال را


بال بر کاج سحر افراشته

لانه خورشید را برداشته


آشتی میداد در یک منظره

گیسوان باد را با پنجره


زورق ذهنش به معراج فروغ

بادبان می بست در شط بلوغ


از گلوگاه پرستوی کلام

ذوق می انگیخت با نبض سلام


ریخته از عکس پیر چینه ها

حزن در موسیقی آئینه ها


با علف ها حرف میزد روز و شب

دشت از افسانه اش میکرد تب


کشته تابوت نفرین و نفاق

غربت رویان مرداب اتاق


می شنید از لحظه های اضطراب

قصه "فانوس خیس ماهتاب"


از ورای پرده اندیشه ها

دیو را میدید پشت شیشه ها


خفته انسان مه آلودی هنوز

در سرودش خسته تر از نیمروز


یافته فرش زمان را نخ زده

عقربک در چشم ساعت یخ زده


عاقبت در سبز خواب مرمری

محو شد در نیلی نیلوفری


موج زد در ریزش صوت و صدا

شد کلید انتها در ابتدا


انعکاسی گنگ را در خویش دید

زندگی را سایه تشویش دید






تاريخ : سه شنبه هجدهم بهمن ۱۳۹۰ | 10:35 | نویسنده : اکرم مالكي پور |